در حوزه، شعر معرفت مى سرود و در دانشگاه قرائت مى كرد.
در آسمان دلهاى جوانان دانشگاه با چتر نجاتى كه در دستش بود، مى چرخيد و پدرانه بر سر آنها سايه مى افكند و جرعه جرعه عشق مى نوشانيد.
سوار بر نسيم، از كوچه پس كوچه هاى دلهاى جوانان كه انتهايش پاكى است، گذر مىكرد و دين را همچون چشمهاى زلال، در سرزمين وجودشان مى جوشانيد.
او با فريادهايش بر افكار و انديشه ها زنگ بيدارى زده بود و به آنان مشق سعادت مى داد.
ناپاكى ها را از دانشگاه هى كرده بود و معنويت را طنين انداز.
با ثانيه هاى ملتهب
دستهايش بوى خدا مى داد. با ثانيه هاى ملتهب شهر شب قرار گذاشته بود كه بر سر آنها نيز دست بكشد. با سر انگشت حكمت و نصيحت هاى بارانى اش، خاكيان را به ادراك دعوت مى كرد.
«در افسون گل سرخ شناور بود و پشت دانايى اردو زده بود. صبحها همگام با خورشيد متولد مى شد و هيجان ها را پرواز مى داد».
به توان ابديّت
«مجذور» عشق را به «توان» ابديت، سر كشيده بود، «حاصل ضرب» ماه و ستاره ها را با دقيقه هاى شب «جمع» كرده بود و هميشه خوشبختى را «تقسيم» مىكرد.
دنيا را از زندگى اش «منها» كرده بود و در لابه لاى گرد و غبار غفلت گم نمى شد.
ولى افسوس كه شعر موزون مرگ را به لب آورد؛ اگرچه سرنوشت خويش را تكثير كرد.
به كوچه هاى سجده رو كرده بود
به گريه هاى ساده خو كرده بود
تبار او به آسمان مى رسيد
و از نسيمِ گل وضو كرده بود
اشارات :: آذر 1386، شماره 103
نقى يعقوبى