متن ادبی «کودک مریم»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

اشارات :: دی 1385، شماره 92
حمیده رضایی
هزار مسافر خسته در سینه‏اش نفس نفس می‏زنند. هزار مسافر خسته در پاهایش کشیده می‏شوند به سوی جاده‏های نامعلوم، برای رهایی از طعنه شهر.
کبوتران روحش را اسیر دام‏های جهان دانسته‏اند. مریم و دردی که او را به طارمی‏های بلند کبریا نزدیک می‏کند. هیچ پنجره‏ای گشوده نیست. هیچ‏کس نیست، تنها هوای دوست را از تمام مسیرها و سمت‏ها نفس می‏کشد، با کودکی که نیامده، شلاق طعنه را بر ستون فقراتش حس می‏کند؛ کودکی که فردا صلیب‏های جهان مقابلش به پا می‏خیزند. مریم فروریخته بر خاک، در زاویه‏های دور، چشم می‏چرخاند تا راز شگفت این حادثه را دریابد.
صدای پای بهار
با آخرین رمق گام‏هایش می‏گذرد. شهر او را در سرانگشت اتهام نشانه رفته است. بی‏تاب، بر شانه‏های عبور قدم گذاشته است. جهان، روبه‏روی چشم‏هایش فروریخته و درد، در یاخته‏هایش چنگ انداخته است. تنها می‏گذرد با مشعل انابت در دست، به امید اجابت.
درد، گریبانش را رها نمی‏کند. بر شاخه‏های خشکیده خرما تکیه داده تا شهر، صدایش را نشنود صدای پای بهار را نزدیک‏تر حس می‏کند ـ عیسی طلوعی درغروب این فرودست - کودکش را به آغوش می‏کشد و گام‏هایش را به جاده‏ها.
در برابر چشم‏های مبهوت شهر
رخسار روز، رنگ باخته است. قدم به قدم، به شهر نزدیک‏تر می‏شود. چشم‏های مبهوت شهر، نظاره‏اش می‏کند. مریم و کودکی که از آن اوست، مریم و پچ‏پچ مبهم و مرموز شهر، مریم و ایمانی که لحظه به لحظه پررنگ‏تر می‏شود.
خدایا! مرا پریدن در هوای معطر خویش بیاموز ـ و کودکی که در سیاهی چشمان مادر چشم می‏دوزد و او را به صبر فرامی‏خواند.
دیگر هراسی نیست
مریم آمده است؛ با کودکی در آغوش، با سایه مهربان خداوند که چون چتر امنی بر سرش گسترده است. دیگر چه هراس از برق دشنه دشمنیِ دژخیمان؟
دیگر چه هراس اگر جهان، چشم‏هایش را به روی پاکدامنی‏اش بسته باشد؟
دیگر هراسی نیست؛ وقتی مسیح در آغوش او به سخن می‏آید و جذبه سخنش، شهر را فرامی‏گیرد.
چون پرنیانی از نور
مسیح آمده است. صدایش را پرندگان عاشق، بر برکه‏های آرام شفق می‏شنوند. صدایش را ملائک، چون پرنیانی از نور بر سر می‏کشند.
صدایش را بر شاخه‏های نازک انگشتان روز حس می‏کند مریم.
مریم، رها شده از دقایق بیمناک اتفاق، با جانی بی‏تاب و لبانی خاموش، میلاد کودکش را شکر می‏گزارد.