اشارات :: دی 1384، شماره 80
ابراهیم قبله آباطان
مریم که بر تنه خشکیده نخل تکیه داد، سایههای نخل، از عطر «گل مریم» جان گرفت.
«روح زندگی»، نسیمی شد که بر شاخههای نخل دست میکشید.
برگهای زرد، به سبزینگی گرایید و سایهساری مملو از عطر گلهای بهشتی، بر سر «مریم» سایه انداخت.
مهمان خسته و نگران، دلش آرام نمیگرفت.
نخل، برای مهمان خسته، «خرما» تعارف کرد.
مهمان، خستهتر از آن بود که به پا خیزد و از دامن نخل، خرما بچیند؛ نخل را تکاند و درخت، خرما به او بخشید.
پاهایش را بر زمین کوبید و چشمه با تمام وجود، خودش را بالا کشید تا شانه در شانه خاک، دستهای غبارگرفته مهمان عزیز بوسهباران کند.
معجزه خدا را سخت در آغوش کشیده بود و کوچههای تهمت را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت.
خیابانهای شهر، سر بلند کرده بودند و زبان طعنه، لحظهای رهایش نمیکرد.
همچنان بر زبانش، روزه سکوت جاری بود. نسیم بالهای جبرئیل، گهواره کودک را به آرامی تکان میداد و طعنهها و چشمهای تعجب، همچنان «مریم» را رها نمیکرد.
ناگهان، خنده ملیح کودک، فضای خاموش و سنگین شهر را شکست و زبان گویا و نطق فصیح کودک، چشمها را میخکوب خودش کرد:
«اِنّی عبداللّه اتِنیَ الکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیَّاً»
زبانهای استهزا در کامشان خشکید.
لبهای مریم، به شکوفههای خنده باز شد!
شاپرکها به موازات حرکت گهواره کودک، به رقص پرداختند.
طنین پژواک بال ملائکه، از چهار سمت شهر به مشام رسید.
«مریم» به سمت عبادتگاه میرود.
میرود تا «ناقوسهای خاموش» را به صدا درآورد.
میرود تا کلیسا، از عطر قدوم او لبریز شود.
میرود تا سجاده نیایش خود را بگسترد...
متن ادبی «دستی بر ناقوسهای خاموش!»
- بازدید: 2429