بُغض سنگين، راه نفسم را بسته بود. گريان و فريادزنان، ميدويدم. آرزو ميکردم که کاش، من برّه بودم، تو، گرگِ بازيهايم؛ امّا... همان طور که ميدويدم، همه را مورد هجوم خود قرار ميدادم. ديگر نميفهميدم چه ميکنم. فقط ميدويدم؛ آن قدر که نفسهايم به شماره افتاده بودند.
قناري
به خانه رسيدم. باورم نميشد که ديگر، تو را نميبينم. باورکردني نبود. ديگر حتّي قناريهاي همسايهمان را هم اگر به مهماني قناريات ميآوردم، قناري تو، دلش باز نميشد. غم دوري تو، گريبانش را محکم گرفته بود و ميآزرد.
وقتي در را باز کردم، مثل هميشه گفتي: سلام خانم کوچولو».
من ميگفتم: کوچولو خودتي. بعد ميدويدم تا دنبالم بدوي. به قول کودکيهايم، گرگم به هوا بازي کنيم. تو هميشه گرگ ميشدي، من هم برّه. تو دنبالم ميدويدي. خسته که ميشدم، آرامتر ميدويدي تا نفسم به شماره نيفتد. بعد هم مرا نميگرفتي. ميگفتي: آفرين، برنده شدي!». من چه قدر ذوق ميکردم. يادم هست آن روز، در را که باز کردم، گفتم: باز هم ميگم، من ديگه کوچولو نيستم؛ پانزده سالمه و تو خنديدي. يادم هست دستهايت را پشت کمرت مخفي کرده بودي. گفتم: داداش، چيه؟ گفتي: نخودچي». گفتم: من باهات قهرم. گفتي: خدا نکنه».
گفتم: چيه؟ گفتي: يه قناري». بعد، دو تا دستت را جلو آوردي، يک قناري زيبا و کوچک، توي دستهايت بود. چه قدر ناز بود، با يک سر کوچک که دائم، اين طرف و آن طرف تکان ميداد. انگشت اشارهام را روي سر قناري کشيدم. گفتم: خريدهاي؟ گفتي: آره». گفتم: براي کي؟ گفتي: براي تو». گفتم: براي من؟ گفتي: آخه من ميخوام برم». گفتم: کجا؟ گفتي: ميخوام برم بهشت».
گفتم: باز شاعر شدي. حالا حکايت قناري چيه؟ گفتي: ميخوام مال تو باشه. وقتي من نيستم، تنها نباشي». گفتم: نميذارم بري. گفتي: حالا برو؛ برو يه چيزي بيار براي اين زبون بسته».
يک جعبه درست کرديم. بعد جعبه را با خودکار، سوراخ سوراخ کرديم. مدّتي توي جعبه بود. بعد يک روز، با يادگاريات تنها ماندم. خيلي وقتها با قناري تو حرف ميزدم. من گرگ ميشدم و اون برّه. بالهايش را بابا دائم قيچي ميکرد تا فرار نکند؛ امّا قناري که فرار نميکرد. هر بار که بالهايش بازتر ميشدند، اگر هم ميپريد، باز بر ميگشت پيش من.
رفتي، ديگر خبري از تو نبود. قناري، مدّتي بود که ديگر آب و دانه نميخورد. خيلي غصّهام بود تا اين که امروز صبح، وقتي چشم باز کردم، ديدم توي قفس افتاده و نوکش را آرام آرام تکان ميداد. انگار دنبال بهشت تو بود؛ امّا پيدا نميکرد. دلم شور ميزد؛ دلنگران از دوري تو. خيلي وقت بود نامه نمينوشتي و سر به سر برّه کودکيهايمان نميگذاشتي، تا اين که يک نفر گفت که در تلويزيون ديده که تو را سوار آمبولانس کردهاند.
رسيدم. قفس را نگاه کردم. در را که باز کردم، قناري، از حال رفته بود. انگار دلش براي بهشت تو تنگ شده بود. پرواز کرده بود پيش تو!
حديث زندگي :: خرداد و تير 1387، شماره 41