پیرزن و حضرت خضر علیه السلام

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

در زمانهای نه چندان دور، پیرزنی برای برآورده شدن خواسته اش شب و روز دعا می کرد. تا این که از کسی شنید که هرکس چهل روز عملی را انجام دهد یکی از پیامبران خدا را خواهد دید و می تواند حاجتش را از او بخواهد او باید برای دیدن حضرت خضر چهل صبح پیش از طلوع آفتاب جلوی در خانه اش را آب و جارو می کرد پیرزن نیت کرد و شروع کرد روزهای اول با شوق و ذوق تمام این کار را انجام می داد گاهی حاجتش را عوض می کرد یا دوباره منصرف می شد گاهی هم همه چیز را به خدا می سپرد تا هر چه صلاح است انجام دهد. باورش نمی شد که بتواند یکی از پیامبران، حضرت خضر، را ببیند چه برسد به این که از او حاجتی بخواهد و مواظب بود وظیفه اش را درست و بدون کم و کاست انجام دهد تا مبادا روزی خوابش ببرد یا یک وقت آب نداشته باشد یا جارویش شکسته باشد تا چهل روز تمام شود روزهای آخر دیگر این کار برای پیرزن وظیفه شده بود و گاهی حاجتش را فراموش می کرد و به مردمی که در رفت و آمد بودند خیره می شد و با بی حوصلگی آن ها را تماشا می کرد تا این که بالاخره روز چهل ام رسید پیرزن در را باز کرد و لبخندی زد و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آب و جارو کردن بعد از آن باید منتظر می ماند تا حضرت خضر رد شود صندلی چوبی اش را آورد و جلوی درب خانه منتظر شد هنوز خورشید بالا نیامده بود و کسی در کوچه نبود دقایقی گذشت او داشت به درختان نگاه می کرد به گنجشک ها که می آمدند روی زمین می نشستند و بلند می شدند.
به آسمان که امروز ابرها چه قدر شکل های قشنگی درآورده اند این سر کوچه را نگاه کرد آن سر کوچه را دوباره این سر کوچه را، مردی چوب به دست داشت رد می شد پیرزن او را نگاه کرد چه قدر چهره گیرایی داشت، نزدیک تر شد انگار که پیرزن سال هاست او را می شناسد به صورتش خیره شده بود در چشمانش نوری بود و بر لبش ذکری. پیرزن فقط نگاه می کرد انگار آن شخص را فقط باید نگاه کرد و سکوت. نباید حرفی زد مرد به آرامی گذشت پیرزن داشت به او می نگریست و وقتی رد شد هنوز در جای خودش نشسته بود و غرق در فکر و خیالاتش هنوز منتظر بود خودش هم نمی دانست به چه می اندیشد دقایق می گذشتند و او انگار در همان لحظه های اول حاجتش را جا گذاشته بود کم کم مردم شروع کردند به رفت و آمد و کوچه داشت شلوغ می شد ولی کوچه و خانه پیرزن امروز بوی دیگری گرفته بود بوی نور، بوی رهگذری از بهشت پیرزن لبخند زد زیرا اصلا به یاد نیاورده بود که حاجتی دارد اصلا انگار یادش رفته بود که می تواند حرف بزند و خواسته اش را بگوید او خضر را نشناخته بود.
---------------------------------
منبع : سایت طهور

دیدگاه‌ها   

0 #1 داستان حضرت خضرعلی 1390-12-06 17:47
عالی بود. داستان زیبای حضرت خضر وپیر زن را خواندم. ممنونم
نقل قول کردن | گزارش به مدیر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page