روز تاسوعايى يكى از هيئت هاى اصفهان به محل جلفاى اصفهان ، كه ارمنى ها منزل دارند، مى روند. يكى از عزادارها كنار ديوار مشغول عزادارى و گريه و توسل به ((حضرت اباالفضل (ع ))) بود.
ناگاه مى بيند در خانه اى باز شد و يك مرد ارمنى بيرون آمد. از وضع عزادارى و گريه مردم تعجب مى كند،و مى گويد: چه خبر است ؟ آن مرد عزادار مى گويد: ((امروز متعلق به باب الحوائج ((حضرت اباالفضل (ع ) است .))
مرد ارمنى مى گويد: من بچه پسرى دارم كه دستهاى او فلج است. ((مرا راهنمائى كن كه از ((حضرت اباالفضل شفاى او را بگيرم.)) آن مرد مى گويد: ((امروز روز ((حضرت اباالفضل است برو بچه ات را بياور و دستهايش را به علم و پرچم آن بزرگوار بمال.))
مرد اومنى هم با عجله با حال گريه دست هاى بچه را به علم مى مالد و توسل پيدا مى كند و منقلب مى شود. نعره مى زند و غش مى كند، مردم منقلب مى شوند و مى گويند: كه چه شده؟ اين مى گويد: به مردم گفتم: كارى به او نداشته باشيد، او را به حال آورديم سؤ ال كرديم چه شده؟ گفت: ((مگر نمى بينيد بچّه ام دستهايش را بالا و پائين مى آورد و شفا پيدا كرده .)) (1)
نَبُوَد اگر چه لب خشكت آشنا با آب
چه گويمت كه به ياد تو غرق اندوه است
به مكتب شرف و شور و شوق و جانبازى
شكست بغض زمان در گلوى خاطره ها
شكست غيرت تو در مصاف نامردى
دمى كه تشنه لب از شطّ شوق برگشتى
فرات دجله ى شرم است در برابر تو
فداى قدّ تو ودست بى تنت اى مرد
به يُمْن نام تو و افتخار سقّايى است
---------------------------------------
1-همان، ص 451.
2-نماز شام غريبان، ص 85.
------------------------------
على مير خلف زاده
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا