مادر! اگرچه تو در زمان حيات پيامبر هم سختى بسيار كشيدى، اما در مقايسه با ظلمت بعد از وفات، آن روزها، روزهاى خوشى و خوبى و روشنى بود.
اگرچه تو و پدرم پا به پاى پيامبر، آسيب ديديد، شكنجه شديد و رنج برديد، اما چشمتان مدام به پرچم اسلام بود كه لحظه به لحظه بالاتر ميرفت و سايهاش نفس به نفس گستردهتر ميشد.
اگرچه روزها و شبها ميگذشت و كمترين خوراك مرسوم، يك لقمه نان جو هم به دهانتان نميرسيد و پوستتان بيش از پيش به استخوان ميچسبيد، اما رشد اسلام را به چشم ميديديد و ميديديد كه كودك اسلام، استخوان ميتركاند، ميبالد و خون در رگهايش جريان مييابد.
اگر چه سالها و سالها زيراندازتان، رختخوابتان، سفره شترتان و همه داراييتان يك تكه پوست گوسفند دباغى شده بود كه همه كار ميكرد.
اگرچه زندگيتان سراسر جنگ و دفاع بود و هنوز پدر از جنگى نيامده، عرق از تن نسترده و خون از شمشير نشسته راهى جنگى ديگر ميشد و جبههاى ديگر را رهبرى ميكرد.
اما دلخوشيتان به اين بود كه پيامبر هست و ابرهاى تيره جهل و كفر با سرپنجههاى نورانى شما كنار ميرود و لحظه به لحظه خورشيد اسلام نمايانتر ميشود.
مگر خود من در سال جنگ خندق به دنيا نيامدم؟!
مگر سختى، حاكم نبود؟ مگر مشقت، دامن نگسترده بود؟ مگر رنج، پلاس خود را نگشوده بود؟
چرا، ولى يك جمله افتخارآفرين پيامبر، همه سختيها را ميزدود:
ــ ضَرْبَةُ عَلى يَوْمَ الْخَنْدق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلين.(1)
آرى. امروز روز اندوه است، آن روزها، ايام شادكامى بود.
پيامبر دستهاى ما را ميگرفت، من و حسن پا بر پاى پيامبر ميگذاشتيم و بعد زانوان او و بعد رانهاى او و بعد شكم او و بعد سينه او و او مرتب ميگفت:
ــ بالاتر بياييد نور چشمان من، بالاتر بياييد.
و بعد لبش را بر لبهاى ما ميگذاشت، حلاوت دهانش را به كام ما ميريخت و مدام ميگفت:
ــ خدايا! چقدر من اين حسن و حسين را دوست دارم.
ما را بر پشت خود مينشاند، چهار دست و پا بر روى زمين راه ميرفت و ميگفت:
ــ چه مركب خوبى و چه سواركاران خوبى!
گاهى كه مرا در كوچه ميديد، من از دستش به بازى ميگريختم و او تا مرا نميگرفت، آرام نميگرفت، دستى به زير چانهام و دستى به پشت سرم و لبهايش را بر لبهايم ميفشرد:
ــ واى كه من چقدر اين حسين را دوست دارم.
من و حسن را به كشتى واميداشت و حسن را بر عليه من تشويق و تشجيع ميكرد.
تو گفتى:
ــ پدر جان! بزرگتر را بر عليه كوچكتر تشويق ميكنى،
او غنچه لبهايش به خنده گشوده شد و فرمود:
ــ جبرئيل آنسويتر ايستاده است و حسين را تشويق ميكند، حسن بيمشوق مانده است.
به مسجد ميرفتيم، پيامبر را در سجده مييافتيم، به بازى بر پشتش مينشستيم، انگار كه عرش را طى ميكنيم و او آنقدر در سجود ميماند و مأمومين را نگاه ميداشت، تا ما خود پايين ميآمديم.
مأمومين پس از نماز ميپرسيدند:
ــ در حالت سجود، جبرئيل آمده بود؟ وحى نازل ميشد؟
ــ محبوبتر از جبرئيل، شيرينتر از وحى.
پيامبر بر منبر بود، راه پيش پاى ما خود به خود باز ميشد، از منبر بالا ميرفتيم و به گردن پيامبر ميآويختيم. آنچنانكه برق خلخالهاى پايمان را حتى ته نشينهاى مسجد ميديدند.
و پيامبر بهانهاى مييافت و مكرر تأكيد ميكرد:
ــ من اين خاندان را دوست دارم، هر كه اينان را دوست بدارد، دوست من است و هر كه اينان را بيازارد، دشمن من.
من و حسن و تو و پدر رفته بوديم به خانه پيامبر، بر در خانه ايستاده بوديم كه پيامبر از در درآمد و در منظر همگان عباى خيبرياش را بر سر ما سايبان كرد و فرمود:
ــ من با دشمنان شما در جنگم و با دوستان شما در صلح.
آن روزها، روزهاى خوشى بود مادر! كسى آن روزها را ناخوش ميانگارد كه اين روزها را نديده باشد.
پيامبر هميشه از پدرمان بسيار سخن گفته بود، روزى نبود كه پيامبر پنجرهاى تازه را رو به آفتاب على نگشايد.
يك روز در ملاء عام به پدر ميفرمود:
ــ يا عَلى! حُبٌّكَ ايمانَ وَ بُغْضُكَ نِفاق.(2)
اى على! دوستى تو ايمان است و دشمنى با تو نفاق.
روز ديگر در منظر عموم پدر را مخاطب ميساخت:
ــ يا عَلى اَنْتَ صِراطُ الْمُسْتَقيم.(3)
اى على صراط مستقيم توئى.
ــ يا عَلى اِنَّ الْحَقَ مَعَكَ والْحَقُ عَلى لِسانِكَ وَفى قَلْبِكَ وَ بَيْنَ عَيْنَيْكَ.(4)
اى على! حق هميشه با توست، بر زبان توست، در قلب توست و بين ديدگان توست.
روز ديگر در پيش چشم همگان به پدر ميفرمود:
ــ يا عَلى اَنْتَ بِمَنْزِلَةِ الْكَعْبَه.(5)
اى على! تو به خانه خدا ميمانى، تو همشأن كعبهاى.
ــ يا عَلى اَنْتَ قَسيمُ الْجَنَّةِ وَ النّار.
اى على! تو قسمت كننده بهشت و جهنمى. بهشتيان و جهنميان به اشاره تو معلوم ميشوند.
گاه ديگرى كه پدر بود يا نبود، به مردم ميفرمود:
ــ حِزْبُ على حِزْبُ الله وَ حِزْبُ اَعْدائِه حِزْبُ الشَّيْطان.(6)
حزب على حزب الله است و حزب دشمنان او حزب شيطان.
ــ عَلِى حَبْلُ اللهِ الْمَتين.(7)
على ريسمان محكم الهى است.
ــ عَلّى رايَتُ الْهُدى.(8)
على پرچم هدايت است.
اينها پرچمهاى افتخارى بود كه يكى پس از ديگرى به دست مبارك پيامبر بر بام خانهمان نصب ميشد.
اما پيامبر باز هم ميهراسيد، پيامبر در همه عمرش فقط از يك چيز ميترسيد و آن اين بود كه پس از مرگش آتشى بيايد و بخواهد اين پرچمها را بسوزاند.
و غدير بركهاى بود كه پيامبر ميخواست آتشهاى پيشبينى را با آن خاموش كند.
و حجفه، جايى بود كه خدا ميخواست به مردم بفهماند كه دين بيرهبرى معصوم ناقص است و اسلام بيولايت على اسلام نيست.
وقتى پيامبر، روشن و آشكار، تأكيد كرد:
ــ هر كه دل به نبوت من سپرده است، پس از من بايد به ولايت على بسپارد.
ــ هر كه به دست من مسلمان شده است بداند كه پس از من اسلام در دست على است.
پرچم رهبرى و ولايت از اين پس، به على سپرده ميشود.
خداوند به او فرمود:
ــ اگر اين را نگفته بودى، پيام مرا به خلايق نرسانده بودى و نبوت را به پايان نبرده بودى.
و خداوند وقتى تكليف ولايت و خلافت، پس از پيامبر را روشن كرد به مردم فرمود:
ــ امروز دين شما را كامل كردم، نعمت را بر شما تمام كردم و از اسلامتان راضى شدم.
مادر! آن روزها اگر چه سخت بود اما پدر بر بالاى دستهاى پيامبر بود و تو بر روى ديدگانش.
اولين ابرهاى تيره، زمانى آشكار شد كه پيامبر در بستر ارتحال افتاد.
ــ هر كس حقى بر ذمه من دارد يا بگيرد يا حلال كند. من اين را از شما ميخواهم تا در ديدار با خداوند آسوده خاطر باشم. تكرار ميكنم، من عازم ديار باقيام. اگر كسى را آزردهام، اگر به كسى بدهكارم، اگر حق كسى بر عهده من است، برخيزد و بستاند.
ــ يا رسول الله! من سه درهم از شما طلبكارم.
ــ اى فضل! بيا سه درهم به اين مرد بده.
ــ يا رسول الله من سه درهم در مال خدا خيانت كردهام.
ــ چرا چنين كردى برادر؟
ــ به آن نيازمند بودم.
ــ اى فضل! برخيز و سه درهم از اين مرد بستان.
ــ يا رسول الله! زمانى تازيانهاى كه بر شتر مينواختيد، به سهو بر شكم من اصابت كرد.
ــ اى فضل! برو آن تازيانه را بياور تا اين مرد قصاص كند.
ــ يا رسول الله! شكم من آن زمان كه به تازيانه شما خورد، عريان بود، بايد شما هم...
ــ بيا برادرم! اين هم شكم عريان من. حق خود را بستان.
ــ اى واى. بريده باد دستى كه بخواهد تن مبارك پيامبر را بيازارد. ميخواستم يك بار ديگر ـ شايد بار آخر ـ اندام مقدستان را زيارت كنم. ميخواستم سر و چشم و لبهايم را با زلال نبوت، متبرك كنم. ميخواستم تنها كسى باشم كه در اين زمان، بوسه بر خورشيد ميزنم.
ــ خدا تو را بيامرزد، پس هيچكس ديگر حقى بر گردن من ندارد، من با خيال آسوده عزيمت كنم؟
مسجد غرق ضجه شد و همه، عزيمت پيامبر را ماتم گرفتند، اما فرداى آن روز، هنوز پيامبر زنده بود كه نماز را به ابوبكر اقتدا كردند.
ــ ابوبكر را گفته بودم با اسامه برود، چرا اينجا مانده است؟
پيامبر ميدانست كه چرا بايد او را روانه كند و هم ميدانست كه او چرا نرفته است؟ براى چه مانده است.
وداع با پدر
- بازدید: 10768