سقيفه و خيانت

(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)

غم به جراحت مي‌ماند، يكباره مي‌آيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روى زخم و استخوان لاى زخم و زخم بر زخم، حكايتى ديگر است. حكايتى كه نه مي‌شود گفت و نه مي‌توان نهفت.
حكايت آتشى كه مي‌سوزاند، خاكستر مي‌كند اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد.
مرگ پيامبر براى تو تنها مرگ يك پدر نبود، حتى مرگ يك پيامبر نبود، مرگ پيام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنى بود.
آنكه گفت "حَسْبُنا كِتابَ الله" كتاب خدا را نمي‌شناخت، نمي‌دانست كه يكى از دو ثقل به تنهايى، آفرينش را واژگون مي‌كند، نمي‌فهميد كه با يك بال نه تنها نمي‌توان پريد كه يك بال، وبال گردن مي‌شود و امكان راه رفتن بطئى را هم از انسان سلب مي‌كند.
و نه او كه مردم هم نفهميدند كه كتاب بدون امام، كتاب نيست، كاغذ و نوشته‌اى است بي‌روح و جان و نفهميدند كه قبله بدون امام قبله نيست و كعبه بدون امام سنگ و خاك است و قرآن بدون امام، خانه بي‌صاحبخانه است.
هركس به خانه بي‌صاحبخانه، به ميهمانى برود، به يقين گرسنه برمي‌گردد. مگر آنكه خيال چپاول داشته باشد و قصد غصب كرده باشد يا كودك و سفيه و مجنون باشد.
تو در مرگ رسول، هدم رساله را مي‌ديدى و در مرگ پيامبر نابودى پيام را.
و حق با تو بود، آنجا كه تو ايستاده‌ بودى، همه چيز پيدا بود. تو از حوادث گذشته و آينده خبر مي‌دادى، انگار كه همه را پيش چشم دارى.
خداوند آنچه را كه به پيامبر و پدر داده بود، به تو نيز داده بود، جز رسالت و امامت.
تو يكبار در پيش پدر آنچنان از عرش و كرسى و ماضى و مستقبل سخن گفتى كه پدر شگفت زده به نزد پيامبر شتافت و پاسخ شنيد.
ــ آرى، او هم مي‌داند آنچه را كه ما مي‌دانيم.
هيچكس هم اگر باور نكند، من يقين دارم كه جبرئيل پس از پيامبر نيز دل از اين خانه نكَند و همچنان رابط عرش و فرش باقى ماند.
هماندم كه پيامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنه‌هاى آتى از پيش چشم تو گذشت كه تو آنچنان ضجه زدى و نواى وا محمداه را روانه آسمان كردى.
دستهاى پدر هنوز در آب غسل پيامبر بود كه دستهاى فتنه در سقيفه بني‌ساعده به هم گره خورد و گره در كار اسلام محمدى افكند.
جسد مطهر پيامبر هنوز بر زمين بود كه ابرهاى تيره در آسمان پديدار شد و باران فتنه باريدن گرفت. دين در كنار پيامبر ماند و دنيا در سقيفه بني‌ساعده متجلى شد.
در لحظه‌اى كه هارون در كار مشايعت موسى به طورى جاودانه بود، مردم در سقيفه سامرى آخرت مي‌فروختند بي‌آنكه حتى به عوض، دنيا بگيرند. خَسِرَ الدُّنْيا وَاْلاَخِرة، ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمَبين.
معن بن عدى و عويم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند:
ــ حكومت رفت، قدرت رفت.
ــ كجا؟
ــ از جاده سقيفه پيچيد و رفت به سمت انصار.
ــ كاروانسالار؟
ــ سعد بن عباده.
عمر به ابوبكر گفت:
ــ تا دير نشده بجنبيم.
بر سر راه، ابوعبيده جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقيفه شدند.
در سقيفه، سعدبن عباده، عبا پيچيده، شتر حكومت را در جلوى خود گذاشته بود و با تظاهر به كسالت و بي‌رغبتى، آن را به سمت خود مي‌كشيد.
وقتى اين سه، وارد سقيفه شدند، شتر را ـ اگر چه مجروح و پى شده ـ از چنگال انصار بيرون كشيدند و به دندان گرفتند و اين در حالى بود كه صاحب شتر، عزادار و داغدار، افسار و شتر را از ياد برده بود.
عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت، اما ابوبكر يادش آورد كه:
ــ "اَلرِفْقُ هُنا اَبْلَغ".
اينجا نرمش، بيشتر به كار ما مي‌آيد.
و ابوبكر خود، عنان را در دست گرفت، از مهاجرين و انصار هر دو تمجيد كرد اما مهاجرين را برتر شمرد آنچنانكه آنان را شايسته امارت و انصار را شايسته وزارت قلمداد كرد.
بعدها عمر گفت كه من در اين راه هيچ مكرى نيدوخته بودم مگر آنكه ابوبكر مثل آن يا بهتر از آن را به كار برد.
ما شَيءٌ كانَ زَوَّرْتُه فِى الَطّريق اِلاّ اَتى بِهِ اَوْ بِاَحْسَنَ مِنْه".
پيامبر پيش از اين گفته بود:
امت من را اين دسته از قريش هلاك خواهند كرد."
پرسيده بودند:
ــ تكليف مردم در اين شرايط چيست؟
فرموده بود:
ــ اى كاش مي‌توانستند از آن بركنار بمانند.(1)
قرار بر اين شده بود كه ابوبكر، حكومت را به عمر و ابوعبيده جراح تعارف كند و آنها با تواضع آن را به او برگردانند.
ابوبكر بعد از اتمام سخنرانى گفت:
ــ يا با عمر يا با ابوعبيده جراح بيعت كنيد و كار را تمام كنيد.
عمر گفت:
ــ نه به خدا، ما هيچكدام با وجود شما اين كار را نمي‌كنيم. دستت را پيش بياور تا با تو بيعت كنيم.
ابوبكر بي‌درنگ دست پيش آورد و اول عمر و بعد ابوعبيده جراح و بعد سالم غلام حذيفه با او بيعت كردند. سپس عمر با زبان تازيانه از مردم خواست كه وحدت مسلمين را نشكنند و با خليفه پيامبر! بيعت كنند.
پدر هنوز در كار تغسيل و تدفين پيامبر بود كه از بيرونِ دَر صداى الله اكبر آمد.
پدر مبهوت از عباس پرسيد:
ــ عمو معنى اين تكبير چيست؟
عباس گفت:
ــ يعنى آنچه نبايد بشود شده است.(2)
آنچه پدر كرد، غفلت و غيبت نبود، عين حضور بود. در آن لحظه هر كه پيش پيامبر نبود، غايب بود. غيبت و حضور نسبى است. وقتى كه دين خدا بر زمين مانده است. با دين و در كنار دين بودن حضور است. هر كه نباشد، دچار وسوسه و دسيسه مي‌شود. كسى كه با چراغ و در كنار چراغ است كه راه را گم نمي‌كند.
ماه بايد در آسمان باشد و از خورشيد نور بگيرد، به خاطر كرم شب‌تابى كه نبايد خود را به زمين برساند. ابرهاى فتنه از سقف سقيفه گذشتند و خانه پيامبر را احاطه كردند، همهمه در بيرون دَر، شدت گرفت و دَر، آنچنان كوفته شد كه ستونهاى خانه پيامبر لرزيد.
ــ بيرون بيائيد. بيرون بيائيد وگرنه همه‌تان را آتش مي‌زنيم.
صدا، صداى عمر بود.
تو با يك دنيا غم از جا بلند شدى و به پشت دَر، رفتى، اما دَر را نگشودى.
ــ تو را با ما چه كار؟ بگذار عزاداريمان را بكنيم.
باز هم فرياد عمر بود:
ــ على، عباس و بني‌هاشم، همه بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند.
ــ كدام خليفه؟ امام و خليفه مسلمين كه اينجا بالاى سر پيامبر است.
ــ مسلمين با ابوبكر بيعت كرده‌اند، دَر را باز كن و گرنه آتش مي‌زنم.
يك نفر به عمر گفت:
ــ اينكه پشت در ايستاده، دختر پيغمبر است، هيچ مي‌فهمى چه مي‌كنى، خانه رسول الله...
عمر دوباره نعره كشيد:
ــ اين خانه را با هر كه در آن است، آتش مي‌زنم.
بزودى هيزم فراهم شد و آتش از سر و روى خانه بالا رفت.
تو همچنان پشت در ايستاده بودى و تصور مي‌كردى به كسى كه گوشهايش را گرفته مي‌توان گفت كه هدايت چيست؟ خير كجاست و رسالت چگونه است.
در خانه تنى چند از اصحاب رسول الله هم بودند، اما هيچكس به اندازه تو شايسته دفاع از حريم پيامبر نبود.
تو حلقه ميان نبوت و ولايت بودى، برترين واسطه و بهترين پيوند ميان رسالت و وصايت.
محال بود كسى نداند آنكه پشت در ايستاده، پاره تن رسول الله است.
هنوز زود بود براى فراموش شدن اين حديث پيامبر كه:
ــ فاطِمَةُ بِضْعَةُ مِنّى، فَمَنْ اذاها فَقَدْ اذانى وَ مَنْ آذانى فَقَدْ آذَالله.
فاطمه پاره تن من است، هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را.
وقتى آتش از دَر خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بيار معركه ابوبكر، آنچنان به دَر حريم نبوت لگذ زد كه فرياد تو از ميان دَر و ديوار به آسمان رفت.

غم به جراحت مي‌ماند، يكباره مي‌آيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش با خداست. و در اين ميانه، نمك روى زخم و استخوان لاى زخم و زخم بر زخم، حكايتى ديگر است. حكايتى كه نه مي‌شود گفت و نه مي‌توان نهفت.
حكايت آتشى كه مي‌سوزاند، خاكستر مي‌كند اما دود ندارد، يا نبايد داشته باشد.
مرگ پيامبر براى تو تنها مرگ يك پدر نبود، حتى مرگ يك پيامبر نبود، مرگ پيام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنى بود.
آنكه گفت "حَسْبُنا كِتابَ الله" كتاب خدا را نمي‌شناخت، نمي‌دانست كه يكى از دو ثقل به تنهايى، آفرينش را واژگون مي‌كند، نمي‌فهميد كه با يك بال نه تنها نمي‌توان پريد كه يك بال، وبال گردن مي‌شود و امكان راه رفتن بطئى را هم از انسان سلب مي‌كند.
و نه او كه مردم هم نفهميدند كه كتاب بدون امام، كتاب نيست، كاغذ و نوشته‌اى است بي‌روح و جان و نفهميدند كه قبله بدون امام قبله نيست و كعبه بدون امام سنگ و خاك است و قرآن بدون امام، خانه بي‌صاحبخانه است.
هركس به خانه بي‌صاحبخانه، به ميهمانى برود، به يقين گرسنه برمي‌گردد. مگر آنكه خيال چپاول داشته باشد و قصد غصب كرده باشد يا كودك و سفيه و مجنون باشد.
تو در مرگ رسول، هدم رساله را مي‌ديدى و در مرگ پيامبر نابودى پيام را.
و حق با تو بود، آنجا كه تو ايستاده‌ بودى، همه چيز پيدا بود. تو از حوادث گذشته و آينده خبر مي‌دادى، انگار كه همه را پيش چشم دارى.
خداوند آنچه را كه به پيامبر و پدر داده بود، به تو نيز داده بود، جز رسالت و امامت.
تو يكبار در پيش پدر آنچنان از عرش و كرسى و ماضى و مستقبل سخن گفتى كه پدر شگفت زده به نزد پيامبر شتافت و پاسخ شنيد.
ــ آرى، او هم مي‌داند آنچه را كه ما مي‌دانيم.
هيچكس هم اگر باور نكند، من يقين دارم كه جبرئيل پس از پيامبر نيز دل از اين خانه نكَند و همچنان رابط عرش و فرش باقى ماند.
هماندم كه پيامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنه‌هاى آتى از پيش چشم تو گذشت كه تو آنچنان ضجه زدى و نواى وا محمداه را روانه آسمان كردى.
دستهاى پدر هنوز در آب غسل پيامبر بود كه دستهاى فتنه در سقيفه بني‌ساعده به هم گره خورد و گره در كار اسلام محمدى افكند.
جسد مطهر پيامبر هنوز بر زمين بود كه ابرهاى تيره در آسمان پديدار شد و باران فتنه باريدن گرفت. دين در كنار پيامبر ماند و دنيا در سقيفه بني‌ساعده متجلى شد.
در لحظه‌اى كه هارون در كار مشايعت موسى به طورى جاودانه بود، مردم در سقيفه سامرى آخرت مي‌فروختند بي‌آنكه حتى به عوض، دنيا بگيرند. خَسِرَ الدُّنْيا وَاْلاَخِرة، ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمَبين.
معن بن عدى و عويم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند:
ــ حكومت رفت، قدرت رفت.
ــ كجا؟
ــ از جاده سقيفه پيچيد و رفت به سمت انصار.
ــ كاروانسالار؟
ــ سعد بن عباده.
عمر به ابوبكر گفت:
ــ تا دير نشده بجنبيم.
بر سر راه، ابوعبيده جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقيفه شدند.
در سقيفه، سعدبن عباده، عبا پيچيده، شتر حكومت را در جلوى خود گذاشته بود و با تظاهر به كسالت و بي‌رغبتى، آن را به سمت خود مي‌كشيد.
وقتى اين سه، وارد سقيفه شدند، شتر را ـ اگر چه مجروح و پى شده ـ از چنگال انصار بيرون كشيدند و به دندان گرفتند و اين در حالى بود كه صاحب شتر، عزادار و داغدار، افسار و شتر را از ياد برده بود.
عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت، اما ابوبكر يادش آورد كه:
ــ "اَلرِفْقُ هُنا اَبْلَغ".
اينجا نرمش، بيشتر به كار ما مي‌آيد.
و ابوبكر خود، عنان را در دست گرفت، از مهاجرين و انصار هر دو تمجيد كرد اما مهاجرين را برتر شمرد آنچنانكه آنان را شايسته امارت و انصار را شايسته وزارت قلمداد كرد.
بعدها عمر گفت كه من در اين راه هيچ مكرى نيدوخته بودم مگر آنكه ابوبكر مثل آن يا بهتر از آن را به كار برد.
ما شَيءٌ كانَ زَوَّرْتُه فِى الَطّريق اِلاّ اَتى بِهِ اَوْ بِاَحْسَنَ مِنْه".
پيامبر پيش از اين گفته بود:
امت من را اين دسته از قريش هلاك خواهند كرد."
پرسيده بودند:
ــ تكليف مردم در اين شرايط چيست؟
فرموده بود:
ــ اى كاش مي‌توانستند از آن بركنار بمانند.(1)
قرار بر اين شده بود كه ابوبكر، حكومت را به عمر و ابوعبيده جراح تعارف كند و آنها با تواضع آن را به او برگردانند.
ابوبكر بعد از اتمام سخنرانى گفت:
ــ يا با عمر يا با ابوعبيده جراح بيعت كنيد و كار را تمام كنيد.
عمر گفت:
ــ نه به خدا، ما هيچكدام با وجود شما اين كار را نمي‌كنيم. دستت را پيش بياور تا با تو بيعت كنيم.
ابوبكر بي‌درنگ دست پيش آورد و اول عمر و بعد ابوعبيده جراح و بعد سالم غلام حذيفه با او بيعت كردند. سپس عمر با زبان تازيانه از مردم خواست كه وحدت مسلمين را نشكنند و با خليفه پيامبر! بيعت كنند.
پدر هنوز در كار تغسيل و تدفين پيامبر بود كه از بيرونِ دَر صداى الله اكبر آمد.
پدر مبهوت از عباس پرسيد:
ــ عمو معنى اين تكبير چيست؟
عباس گفت:
ــ يعنى آنچه نبايد بشود شده است.(2)
آنچه پدر كرد، غفلت و غيبت نبود، عين حضور بود. در آن لحظه هر كه پيش پيامبر نبود، غايب بود. غيبت و حضور نسبى است. وقتى كه دين خدا بر زمين مانده است. با دين و در كنار دين بودن حضور است. هر كه نباشد، دچار وسوسه و دسيسه مي‌شود. كسى كه با چراغ و در كنار چراغ است كه راه را گم نمي‌كند.
ماه بايد در آسمان باشد و از خورشيد نور بگيرد، به خاطر كرم شب‌تابى كه نبايد خود را به زمين برساند. ابرهاى فتنه از سقف سقيفه گذشتند و خانه پيامبر را احاطه كردند، همهمه در بيرون دَر، شدت گرفت و دَر، آنچنان كوفته شد كه ستونهاى خانه پيامبر لرزيد.
ــ بيرون بيائيد. بيرون بيائيد وگرنه همه‌تان را آتش مي‌زنيم.
صدا، صداى عمر بود.
تو با يك دنيا غم از جا بلند شدى و به پشت دَر، رفتى، اما دَر را نگشودى.
ــ تو را با ما چه كار؟ بگذار عزاداريمان را بكنيم.
باز هم فرياد عمر بود:
ــ على، عباس و بني‌هاشم، همه بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند.
ــ كدام خليفه؟ امام و خليفه مسلمين كه اينجا بالاى سر پيامبر است.
ــ مسلمين با ابوبكر بيعت كرده‌اند، دَر را باز كن و گرنه آتش مي‌زنم.
يك نفر به عمر گفت:
ــ اينكه پشت در ايستاده، دختر پيغمبر است، هيچ مي‌فهمى چه مي‌كنى، خانه رسول الله...
عمر دوباره نعره كشيد:
ــ اين خانه را با هر كه در آن است، آتش مي‌زنم.
بزودى هيزم فراهم شد و آتش از سر و روى خانه بالا رفت.
تو همچنان پشت در ايستاده بودى و تصور مي‌كردى به كسى كه گوشهايش را گرفته مي‌توان گفت كه هدايت چيست؟ خير كجاست و رسالت چگونه است.
در خانه تنى چند از اصحاب رسول الله هم بودند، اما هيچكس به اندازه تو شايسته دفاع از حريم پيامبر نبود.
تو حلقه ميان نبوت و ولايت بودى، برترين واسطه و بهترين پيوند ميان رسالت و وصايت.
محال بود كسى نداند آنكه پشت در ايستاده، پاره تن رسول الله است.
هنوز زود بود براى فراموش شدن اين حديث پيامبر كه:
ــ فاطِمَةُ بِضْعَةُ مِنّى، فَمَنْ اذاها فَقَدْ اذانى وَ مَنْ آذانى فَقَدْ آذَالله.
فاطمه پاره تن من است، هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را.
وقتى آتش از دَر خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بيار معركه ابوبكر، آنچنان به دَر حريم نبوت لگذ زد كه فرياد تو از ميان دَر و ديوار به آسمان رفت.

ادامه مطلب

مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به كربلا دلدارى مده.
عاشورا اينجاست! كربلا اينجاست!
اگر كسى جرأت كرد در تب و تاب مرگ پيامبر، خانه دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرأت مي‌كنند، خيمه‌هاى ذرارى پيغمبر را آتش بزنند.
من بچه نيستم مادر!
شمشيرهايى كه در كربلا به روى برادرم كشيده مي‌شود، ساخته كارگاه سقيفه است. نطفه اردوگاه ابن سعد در مشيمه سقيفه منعقد مي‌شود.
اگر على اينجا تنها نماند كه حسين در كربلا تنها نمي‌ماند.
حسين در كربلا مي‌خواهد با دليل و آيه اثبات كند كه فرزند پيامبر است. پيامبرى كه تو در خانه او و در حريم او مورد تعدى قرار گرفتى.
تعدى به حريم فرزند پيامبر سنگين‌تر است يا نوه پيامبر؟
مادر! در كربلا هيچ زنى ميان در و ديوار قرار نمي‌گيرد.
خودت گفته‌اى. ما حداكثر تازيانه مي‌خوريم، اما ميخ آهنين، بدنهايمان را سوراخ نمي‌كند.
مادر! وقتى تو را از پشت دَر بيرون كشيدند، من ميخ‌هاى خونين را ديدم.
نگو گريه نكن مادر! بايد مُرد در اين مصيبت، بايد هزار بار جان داد و خاكستر شد.
ما سخت جانى كرده‌ايم كه تاكنون زنده مانده‌ايم.
گو كه روزى سخت‌تر از عاشورا نيست.
در عاشورا كودك شش ماهه به شهادت مي‌رسد، اما تو كودك نيامده‌ات ـ محسن‌ات ـ به شهادت رسيد.
من ديدم كه خودت را در آغوش فضه انداختى و شنيدم كه به او گفتى:
ــ مرا بگير فضه، كه محسن‌ام را كشتند.
پيش از اين اگر كسى صدايش را در خانه پيامبر بالا مي‌برد، وحى نازل مي‌شد كه پايين بياوريد صدايتان را".
اگر كسى پيامبر را به نام صدا مي‌كرد وحى مي‌آمد كه "نام پيامبر را با احترام بياوريد."
هنوز آب تغسيل پيامبر خشك نشده، خانه‌اش را آتش زدند. آن آتش كه عصر عاشورا به خيمه‌ها مي‌گيرد، مبدأش اينجاست.
دختر اگر درد مادرش را نفهمد كه دختر نيست.
من كربلا را ميان دَر و ديوار ديدم، وقتى كه ناله تو به آسمان بلند شد.
بعد از اين هيچ كربلايى نمي‌تواند مرا اينقدر بسوزاند.
شايد خدا مي‌خواهد براى كربلا مرا تمرين دهد تا كاروان اسرار را سرپرستى كنم، اما اين چه تمرينى است كه از خود مسابقه مشكلتر است.
در كربلا دشمن به روشنى خيمه كفر علم مي‌كند،(3) اما اينها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه مي‌هراسيم، كدام فتنه بدتر از اين؟ ديگر چه مي‌خواست بشود؟
كدام انحراف ايجاد نشد؟ كدام جنايت به وقوع نپيوست؟ كدام حريم شكسته نشد؟ كاش كار به همينجا تمام مي‌شد.
تو را كه تا مرز شهادت سوق دادند، تو را كه از سر راه برداشتند، تازه به خانه ريختند.
پدر كه حال تو را ديد، برق غيرت در چشمهاى خشمناكش درخشيد، خندق‌وار حمله برد، عمر را بلند كرد و بر زمين كوبيد، گردن و بيني‌اش را به خاك ماليد و چون شير غريد:
ــ اى پسر صحاك! قسم به خدايى كه محمد را به پيامبرى برانگيخت، اگر مأمور به صبر و سكوت نبودم، به تو مي‌فهماندم كه هتك حرمت پيامبر يعنى چه؟
و باز خندق‌وار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نكند.
اما...اما تداعي‌اش جگرم را خاكستر مي‌كند.
به خود نيامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و ديگران، ريسمان در گردن پدر افكندند تا او را براى بيعت گرفتن به مسجد ببرند.
ريسمان در گردن خورشيد. طناب بر گلوى حق. مظلوميت محض.
تو باز نتوانستى تاب بياورى. خودت نمي‌توانستى به روى پا بايستى اما امامت را هم نمي‌توانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.
خود را با همه جراحت و نقاهت از جا كندى و به دامن على آويختى.
ــ من نمي‌گذارم على را ببريد.
نمي‌دانم تازيانه بود، غلاف يا دسته شمشير بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوى مجروح تو زد كه تو از حال رفتى و دستت رها شد.
انگار نه بر بازو و پهلوى تو كه بر قلب ما مي‌زد، اما ما جز گريه چه مي‌توانستيم بكنيم؟
و پدر هم كه خود در بند بود.
تو از هوش رفتى و پدر را كشان كشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پيامبر برگرداند و گفت:
يَابْنَ اُمّ اِنَّ الْقّوم اسْتَضْعفونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنى.
برادر! اين قوم بر ما مسلط شده‌اند و دارند مرا مي‌كشند.
يعنى همان كلام هارون به برادرش موسى در مقابل يهود بني‌اسرائيل.
شايد مي‌خواست علاوه بر درد دل با پيامبر، يهود و سامرى را تداعى كند.
و شايد مي‌خواست اين حديث پيامبر را به ياد مردم بياورد كه به او گفته بود:
انت منى بمنزله هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
تو براى من مثل هرون براى موسايى (كه برادرش بود و وزيرش) با اين تفاوت كه نبوت به من ختم مي‌شود (و وصايت با تو آغاز مي‌شود)
عمر به پدر گفت:
على بيعت كن.
پدر گفت:
ـ اگر نكنم چه مي‌شود؟
عمر به پدر، به برادر و وصى پيامبر، به جان پيامبر گفت:
ــ گردنت را مي‌زنم.
پدر گردنش را برافراشت و گفت:
ــ در اينصورت بنده خدا و برادر پيامبر خدا را كشته‌اى.
عمر گفت:
ــ بنده خدا آرى اما برادر پيامبر نه.
پدر تا اين حد وقاحت را تصور نمي‌كرد، پرسيد:
ــ يعنى انكار مي‌كنى كه پيامبر بين من و خودش، صيغه برادرى جارى كرد؟
عمر گفت و ابوبكر هم:
ــ انكار مي‌كنيم، بيعت كن.
پدر گفت:
ــ بيعت نمي‌كنم. من در سقيفه نبودم اما استدلال شما در آنجا اين بود كه شما از انصار به پيامبر نزديك‌تر بوده‌ايد، پس خلافت از آن شماست. من بر مبناى همين استدلالتان به شما مي‌گويم كه خلافت حق من است، هيچكس به پيامبر نزديكتر از من نبوده و نيست. اگر از خدا مي‌ترسيد، انصاف دهيد.
هيچكدام حرفى براى گفتن نداشتند.
اما عمر گفت:
ــ رهايت نمي‌كنيم تا بيعت كنى.
پدر رو به عمر كرد و گفت:
ــ گره خلافت را براى ابوبكر محكم مي‌كنى تا او فردا آن را براى تو باز كند. از اين پستان بدوش تا سهم شير خودت را ببرى.
بخدا كه اگر با شما غاصبان نيرنگ‌باز بيعت كنم.
تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسيدى:
ــ على كجاست؟
فضه گفت كه او را به مسجد بردند.
من نمي‌دانم تو با كدام توان به سوى مسجد دويدى و وقتى على را در چنگال دشمنان ديدى و شمشير را بالاى سرش فرياد كشيدى:
ــ اى ابوبكر! اگر دست از سر پسر عمويم برندارى، سرم را برهنه مي‌كنم، گريبان چاك مي‌زنم و همه‌تان را نفرين مي‌كنم. به خدا نه من از ناقه صالح كم ارج‌ترم و نه كودكانم كم‌قدرتر.
همه وحشت كردند، اى واى اگر تو نفرين مي‌كردى! اى كاش تو نفرين مي‌كردى.
پدر به سلمان گفت:
ــ برو و دختر رسول الله را درياب. اگر او نفرين كند...
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض كرد:
ــ اى دختر پيامبر! خشم نگيريد. نفرين نكنيد. خدا پدرتان را براى رحمت مبعوث كرد...
تو فرياد زدى:
ــ على را، خليفه به حق پيامبر را دارند مي‌كشند...
اگر چه موقت، دست از سر على برداشتند و رهايش كردند. و تو تا پدر را به خانه نياوردى، نيامدى. ولى چه آمدنى، روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نمي‌دانم كدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از على، خسته‌تر، على از تو خسته‌تر. تو از على مظلوم‌تر، على از تو مظلوم‌تر.
هر دو به خانه آمديد اما چه آمدنى.
تو چون كشتى شكسته، پهلو گرفتى.
و پدر درست مثل چوپانى كه گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم‌آلوده، حسرت‌زده و در عين حال خشمگين خود را به خانه انداخت.
قبول كن كه غم عاشورا هر چه باشد، به اين سنگينى نيست.
پدر به هنگام تغسيل، روى تو را خواهد ديد و بازوى تو را و پهلوى تو را.
و پدر را از اين پس هزار عاشورا است.
-----------------------------
1-ماجراى سقيفه به نقل از خصائص مسند احمد، صفحه 24، چاپ مصر.
2-انساب الاشراف، صفحه 582 (زندگانى فاطمه شهيدى، ص 108).
3-لا خَبرٌ جاءٌ وَلا وَحْى نَزَل. يزيد.
--------------------------
سيد مهدي شجاعي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page