در بيان آنكه نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است

(زمان خواندن: 70 - 140 دقیقه)

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مسطور است كه به حضرت امير المومنين عليه السلام گفتند: آيا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را معجزه اى بود مانند معجزه موسى عليه السلام در بلند كردن كوه بر سر آنها كه قبول تورات نكردند؟
حضرت فرمود: بلى ، بحق آن خداوندى كه او را به راستى مبعوث گردانيده است كه هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است از آدم تا آخر پيغمبران مرگ آنكه به آن حضرت داده است مثل آن را يا بهتر از آن را، و بدرستى كه نظير اين معجزه كه پرسيدى خدا به او داده است با معجزات بى شمار ديگر، و آن چنان بود: چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در مكه اظهار دين حق نمود تمام عرب براى آن حضرت تيرهاى عداوت خود را به كمان گمان پيوستند و هر حيله اى در دفع آن حضرت تدبير كردند، و من اول كسى بودم به آن حضرت ايمان آوردم ، او در روز دوشنبه مبعوث شد و من در روز سه شنبه با او نماز كردم ، و هفت سال من تنها با او نماز مى كردم تا آنكه نفرى چند در اسلام داخل شدند و حق تعالى دين خود را بعد از آن تقويت نمود، پس روزى به نزد آن حضرت رفتم پيش از آنكه ديگران ايمان بياورند ناگاه گروهى از مشركان به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اى محمد! تو دعوى مى كنى كه رسول پروردگار عالميانى و به اين هم راضى نشده اى بلكه ادعا مى نمائى كه سيد و افضل پيغمبرانى ، اگر راست مى گوئى معجزه اى مانند معجزه پيغمبران گذشته كه از تو سوال مى كنيم بياور.
پس ايشان چهار فرقه شدند: فرقه اول گفتند كه : ما مانند معجزه نوح از تو مى خواهيم كه قوم خود را غرق كرد و خود با مومنان در كشتى نجات يافت ؛ فرقه دوم گفتند: براى ما ظاهر گردان آيتى مانند آيت موسى كه كوه را بر سر اصحاب خود بلند كرد تا انقياد او نمودند؛ فرقه سوم گفتند: معجزه اى مانند معجزه ابراهيم به ما بنما كه او را در آتش اندختند و آتش ‍ براى او سرد شد؛ و فرقه چهارم گفتند كه : معجزه اى مثل معجزه عيسى عليه السلام بنما كه مردم را خبر داد به آنچه خورده بودند يا در خانه ها ذخيره كرده بودند.
حضرت رسول فرمود كه : من از براى شما پيغمبر ترساننده معجز نماينده ام ، و معجزه ظاهره مانند قرآن براى شما آورده ام كه شما و جميع عرب و ساير امتها عاجز شديد از معارضه آن ، پس آن حجت خدا و رسول است بر شما و مرا نيست كه جرات نمايم بر جناب اقدس الهى و آيتها اختراع نمايم و از او سوال كنم و بر من نيست مگر تبليغ رسالتهاى او و بعد از تمام شدن حجت و ظهور حقيت من ، بسا باشد كه آيتى اختراع كنم و بطلبم و شما ايمان نياوريد و باعث نزول عذاب گردد بر شما.
پس در اين وقت جبرئيل نازل شد و گفت : اى محمد! خداوند على اعلى تو را سلام مى رساند و مى گويد كه : من بزودى ظاهر مى گردانم از براى ايشان اين آيات و معجزات را كه طلب كردند و بدرستى كه ايشان بعد از ديدن آنها بر كفر خود خواهند ماند مگر آن كه را من نگاه دارم ، وليكن مى نمايم به ايشان آنچه از تو طلبيده اند براى زيادتى اتمام حجت بر ايشان ؛ پس بگو به آنها كه معجزه نوح را طلب كرده اند: برويد بسوى كوه ابو قبيس و چون به دامان كوه برسيد آيت توح را مشاهده خواهيد كرد، و چون مشرف بر هلاك شويد توسل جوييد به على (عليه السلام ) و دو فرزند او كه بعد از اين به هم خواهند رسيد تا نجات يابيد؛ و بگو به آنها كه معجزه ابراهيم را طلبيدند كه : برويد به هر جا كه خواهيد از صحراى مكه كه آتش ابراهيم را مشاهده خواهيد كرد، و چون آتش شما را فروگيرد، در هوا صورت زنى را خواهيد ديد كه دو طرف مقنعه اش را آويخته است پس به او متوسل شويد تا نجات يابيد و آتش را از شما دور گرداند؛ و بگو به آنها كه معجزه موسى را خواستند: برويد به نزديك كعبه تا آيت موسى را ببينيد و عموى تو حمزه ايشان را نجات خواهد داد؛ و بگو به گروه چهارم كه رئيس ايشان ابوجهل است كه : باشيد نزد من تا خبر معجزه آنها را بشنويد و بعد از آن آنچه طلبيده ايد در حضور خود به شما بنمايم .
چون حضرت ، رسالت الهى را به ايشان رسانيد ابوجهل لعين به آن سه گروه گفت كه : پراكنده شويد بسوى آن مواضع كه محمد گفته است تا بطلان گفته او ظاهر گردد.
پس فرقه اول به دامنه كوه ابو قبيس رفتند، ناگاه از زير پاى ايشان چشمه ها جوشيد و از بالاى سر ايشان بى ابر باران فرو ريخت و به اندك زمانى آب به نزديك دهانهاى ايشان رسيد، و بسوى كوه گريختند و هر چند به كوه بالا مى رفتند آب بلند مى شد تا به قله كوه رسيدند آب به نزديك دهانشان رسيد و دانستند كه غرق مى شوند، ناگاه على عليه السلام را ديدند كه بر روى آب ايستاده و صورت دو طفل را ديدند كه در جانب راست و چپ او ايستاده اند، پس على عليه السلام ندا كرد: بگيريد دست مرا يا دست يكى از اين دو طفل را تا نجات يابيد، پس بعضى از آنها دست على را گرفته و بعضى دست يكى از دو طفل را و بعضى دست ديگرى را، پس از كوه به زير مى آمدند و آب كم مى شد، پاره اى به زمين و پاره اى به آسمان مى رفت ، و چون به پاى كوه رسيدند هيچ آب نماند؛ پس حضرت امير عليه السلام با ايشان به نزد حضرت رسول آمدند و ايشان مى گريستند و مى گفتندد كه : شهادت مى دهيم كه توئى سيد پيغمبران و بهترين جميع خلايق ، ما ديديم مانند طوفان نوح را و ما را خلاصى دادند على و دو طفل كه با او بودند كه الحال ايشان را نمى بينيم .
حضرت فرمود كه : ايشان بعد از اين بهم خواهند رسيد از برادر من على و نام ايشان حسن و حسين است و بهترين جوانان بهشتند و پدر ايشان بهتر است از ايشان ، بدانيد كه دنيا دريائى است عميق و خلق بسيارى در آن غرق شده اند و كشتى نجات دنيا آل محمدند، يعنى على و دو فرزند او كه صورت ايشان را ديديد و ساير افاضل اهل بيت من كه اوصياى منند، پس هر كه در اين كشتى سوار شد شود نجات مى يابد و هر كه تخلف نمايد غرق مى شود؛ و همچنين در آخرت ، آتش جهنم و حميم آن مانند دريا است و اينها كشتيهاى امت منند كه محبان و شيعيان خود را از جهنم مى گذرانند و به بهشت مى رسانند.
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : اى ابوجهل ! آيا شنيدى آنچه گفتند؟
گفت : بلى ، تا ببينم كه فرقه هاى ديگر چه مى گويند.
پس فرقه دوم گريان آمدند و گفتند: شهادت مى دهيم كه توئى رسول پروردگار عالميان و بهتر از جميع خلق ، ما رفتيم به صحراى هموارى و خبرى كه دادى ياد مى كرديم ناگاه ديديم كه آسمان شكافته شد و پاره هاى آتش فرو ريخت و زمين شكافته شد و زبانه هاى آتش از آن بلند شد و چنان زياد مى شد تا تمام زمين را فرو گرفت و آتش در ما افتاد و بدنهاى ما از شدت حرارت به جوش آمد و يقين كرديم كه بريان خواهيم شد و خواهيم سوخت ، ناگاه در هوا صورت زنى را ديديم كه اطراف مقنعه اش آويخته بود بسوى ما كه دستهاى ما به ريشه هاى آن مى رسيد و منادى از آسمان ندا كرد كه : اگر نجات مى خواهيد پس چنگ زنيد به ريشه اى از ريشه هاى اين مقنعه ، پس هر يك از ما به ريشه اى از ريشه هاى آن چسبيديم و ما را در هوا بلند كرد و ما مى ديديم اخگرها و زبانه هاى آتش را و ضرر گرمى و شرر آن به ما نمى رسيد و آن ريشه هاى باريك گسسته نمى شد از سنگينى ما، پس ما را از آن آتش ‍ نجات بخشيد و هر يك را در صحن خانه خود افكند به سلامت و عافيت ، پس از خانه ها بيرون آمده به خدمت تو شتافتيم و دانستيم كه ما را چاره اى نيست از اختيار كردن دين تو و تو بهترين كسى كه به او ملتجى شوند و بعد از خدا بر او اعتماد كنند و راستگوئى در گفتار خود و حكيمى در كردار خود.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به ابو جهل گفت : اين فرقه دوم را حق تعالى معجزه ابراهيم نمود.
ابو جهل گفت : تا ببينم فرقه سوم را و سخن ايشان را بشنوم .
پس حضرت به فرقه دوم فرمود كه : اى بندگان خدا! حق تعالى شما را به آن زن نجات داد و آن دختر من است فاطمه و بهترين زنان است ، و چون حق تعالى خلايق اولين و آخرين را مبعوث گرداند منادى از زير عرش ندا كند كه : اى گروه خلايق ! بپوشانيد ديده هاى خود را تا بگذرد فاطمه دختر محمد سيده زنان عالميان بر صراط، پس همه خلايق ديده هاى خود را مى پوشانند مگر محمد و على و حسن و حسين و امامان از فرزندان ايشان كه ايشان محرم اويند، پس از صراط كشيده بگذرد و دامان چادرش بر صراط كشيده و يك طرف در بهشت به دست فاطمه باشد و طرف ديگرش و در صحراى قيامت باشد، پس ندا كند منادى پروردگار ما كه : اى دوستان فاطمه ! بچسبيد به ريشه هاى چادر فاطمه بهترى زنان عالميان ، پس هر كه دوست آن حضرت باشد به ريشه اى از ريشه ها و تارى از تارهاى آن چنگ زند تا آنكه بچسبند به آن زياده از هزار فئام كه هر فئامى هزار هزار كس باشد، و به بركت چادر عصمت آن حضرت از آتش جهنم نجات يابند.
پس فرقه سوم آمدند گريه كنان و مى گفتند: شهادت مى دهيم اى محمد كه توئى رسول پروردگار عالميان و بهترين آدميان و على بهترين است از جميع اوصياى پيغمبران و آل تو افضلند از آل جميع ايشان و صحابه تو بهترند از صحابه ايشان و امت تو بهترند از امتهاى ايشان ، ديديم از آيات و معجزات تو آن مقدار كه چاره اى بجز اذعان و اقرار نداريم .
حضرت فرمود: بگوئيد آنچه ديديد.
گفتند: در پناه كعبه نشسته بوديم و استهزا به گفته هاى تو مى كرديم و دعوى معجزه هاى تو را دروغ مى پنداشتيم ، ناگاه ديديم كه كعبه از جاى خود كنده شد و بلند گرديد و بر بالاى سر ما ايستاد و ما در جاهاى خود خشك شديم و ياراى حركت نداشتيم ، پس عم تو حمزه آمد و نيزه خود را در زير كعبه استوار كرد و كعبه را به آن عظمت به نيزه خود نگه داشت و گفت : بيرون رويد و دور شويد، چون ما بيرون آمديم و دور شديم كعبه برگشت و به جاى خود قرار گرفت ، پس مسلمان شديم و بسوى تو آمديم .
حضرت به ابوجهل خطاب كرد كه : اينك فرقه سوم آمدند و تو را خبر دادند به آنچه ديده بودند.
ابوجهل گفت : نمى دانم راست مى گويند يا دروغ مى گويند، و نمى دانم كه درست تحقيق كرده اند يا خيالى در نظر ايشان آمده است ، اگر به من آنچه طلبيده ام بنمائى لازم است كه ايمان بياورم و اگر نه لازم نيست مرا تصديق اين جماعت كردن .
حضرت فرمود: هرگاه اين جماعت را با اين وفور و كثرت و اعتقادى كه به عقل و ديانت ايشان دارى تصديق نمى نمائى ، پس چگونه تصديق مى نمائى به ماثر و مفاخر آباء و اجداد خود و بديهاى پدران دشمنان خود كه پيوسته ياد مى كنى ؟ و چگونه تصديق مى نمائى كه ولايت عراق و شام هست و حال آنكه هيچيك را نديده اى و به خبرهاى مردم باور كرده اى ، بدرستى كه حجت خدا بر ايشان تمام شد به آنچه ديدند و بر تو تمام شد به آنچه شنيدى از ايشان .
پس حضرت رو گردانيد بسوى فرقه سوم و فرمود: آن حمزه كه كعبه را از بالاى سر شما گردانيد، عم رسول خداست ، حق تعالى او را به منازل رفيعه و درجات عاليه رسانيده است و او را به فضايل بسيار گرامى داشته است به سبب محبت محمد و على ، بدرستى كه حمزه عم محمد جهنم را در روز قيامت از محبانش دور مى كند چنانكه امروز كعبه را نگذاشت بر سر شما فرود آيد، بدرستى كه او خواهد ديد در پهلوى صراط گروه بسيار از مردم را كه عدد ايشان را غير از خدا كسى نمى داند و ايشان از دوستان حمزه باشند و گناه بسيار كرده باشند و به اين سبب ديوارها حايل شده باشد ميان ايشان و گذشتن بر صراط به سبب گناههاى ايشان ، چون حمزه را مى بينند مى گويند: اى حمزه ! مى بينى كه ما در چه حال مانده ايم ؟ حمزه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليه السلام مى گويد: مى بينيد كه دوستان من استغاثه مى نمايند به من ؛ پس رسول خدا به ولى خدا مى گويد: يا على ! اعانت كن عم خود را بر فرياد رسى دوستان او و خلاص كردن ايشان را از آتش جهنم . پس امير المومنين عليه السلام نيزه حمزه را كه در دنيا به آن جهاد مى كرده است در راه خدا مى آورد و به دست حمزه مى دهد و مى گويد: اى عم رسول خدا و اى عم برادر رسول ! دفع كن جهنم را از دوستان خود به اين نيزه چنانكه در دنيا به اين نيزه دشمنان خدا را از دوستان خدا دفع مى كردى ، پس حمزه نيزه را بگيرد و سنان آن را بگذارد بر آن ديوارهاى آتش كه حائل شده اند ميان دوستان او و صراط و به قوت الهى چنان دفع كند كه پانصد سال راه دور شوند، پس دوستان خود را گويد: بگذريد، و ايشان ايمن و سالم از صراط بگذرند و داخل بهشت شوند.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به ابو جهل خطاب نمود كه : اى ابوجهل ! اين فرقه سوم نيز آيات و معجزات خدا را ديدند، اكنون تو چه معجزه اى مى خواهى كه به تو بنمايم ؟
گفت : آن معجزه را مى خواهم كه تو مى گويى كه عيسى داشته است و خبر مى داده است مردم را به آنچه در خانه هاى خود خورده بودند و ذخيره كرده بودند، پس مرا خبر ده كه امروز چه خورده ام و بعد از خوردن چه كرده ام ؟
حضرت فرمود: خبر مى دهم تو را به آنچه خورده كرده اى و به آنچه در اثناى خوردن كرده اى تا باعث فضيحت و رسوائى تو گردد به سبب لجاجتى كه با رسول خدا در طلبيدن معجزه مى نمائى ، و اگر ايمان بياورى آن رسوائى تو را ضرر نرساند و اگر ايمان نياورى رسوائى دنيا و خوارى و عذاب ابدى آخرت بيابى و هرگز از عذاب نجات نخواهى داشت ؛ اى ابوجهل ! در خانه نشستى كه بخورى از مرغى كه براى تو بريان كرده بودند، و چون لقمه اى برداشتى ابوالبخترى برادر تو به در خانه آمد و رخصت طلبيد كه داخل شود، تو ترسيدى كه مبادا در آن مرغ شريك تو شود و بخل كردى و آن را در زير دامن خود پنهان كردى و او را رخصت دادى .
ابوجهل گفت : دروغ گفتى ، اينها هيچ نبود و من امروز مرغ نخوردم و چيزى از آن را ذخيره نكردم ، اكنون خبر خود را تمام كن ، ديگر چه كردم ؟
حضرت فرمود: سيصد اشرفى از خود داشتى و ده هزار درهم امانت مردم نزد تو بود، از يكى صد اشرفى و از ديگرى دويست و از ديگرى پانصد و از ديگرى هفتصد و از ديگرى هزار، و مال هر يك در كيسه اى بود و تو عزم كرده بودى كه خيانت نمائى در اموال ايشان و پس ندهى ، و چون برادرت بيرون رفت سينه مرغ را خوردى و باقيش را ذخيره كردى و اموال مردم را دفن كردى كه پس ندهى به ايشان ، و تدبير خدا در اين باب خلاف تدبير توست .
ابوجهل ملعون گفت : اين را نيز دروغ گفتى و من چيزى را دفن نكرده ام و آن ده هزار اشرفى امانت مردم را دزد برد.
حضرت فرمود: من اين را از خود نمى گويم كه مرا به دروغ نسبت مى دهى بلكه جبرئيل حاضر است و از جانب حق تعالى چنين خبر مى دهد؛ پس فرمود: اى جبرئيل ! بياور باقيمانده آن مرغ را كه از آن خورده است ، ناگاه مرغ نزد آن حضرت حاضر شد، فرمود: اى ابو جهل ! مى شناسى اين مرغ را؟
گفت : نمى شناسم و من از اين نخورده ام ، و مرغ نيمخورده در عالم بسيار است .
فرمود: اى مرغ ! ابوجهل به من نسبت مى دهد كه بر جبرئيل دروغ مى بندم و به جبرئيل نسبت مى دهد كه به پروردگار عالميان دروغ مى بندد، پس گواهى بده به تصديق من و تكذيب ابوجهل .
ناگاه به امر خدا آن مرغ به سخن آمد و گفت : گواهى مى دهم اى محمد كه توئى رسول خدا و بهترين خلايق ، و شهادت مى دهم كه ابوجهل دشمن خداست و دانسته با حق معانده مى كند، از من خورده است و باقى مرا ذخيره كرده است ، پس بر او باد لعنت خدا و لعنت جميع لعنت كنندگان ، و اين ملعون با وجود كفر، بخيل است ، برادرش رخصت طلبيد كه به نزد او برود و مرا زير دامن خود پنهان كرد از بيم آنكه مبادا برادرش از من بخورد، پس تو يا رسول الله راستگوتر از جميع راستگويانى و ابوجهل دروغگو و افترا كننده و ملعون است .
حضرت فرمود: اى ابوجهل ! آيا بس نيست تو را آنچه ديدى از معجزات ؟ پس ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا؟
ابوجهل گفت : من گمان مى كنم كه اينها چيزى است كه به خيال مردم مى افكنى و به وهم مردم مى اندازى و اصلى ندارد.
حضرت فرمود: آيا هيچ فرقى مى يابى ميان ديدن تو اين مرغ را و شنيدن سخن او، و ميان ديدن تو خود را و ساير قريش را و شنيدن تو سخنان ايشان را؟
ابوجهل گفت : نه .
فرمود: پس احتمال مى دهى كه هر چه به حواس خود ادراك مى نمايم همه محض خيال باشد؟
ابوجهل گفت : نه ، آنها را مى دانم كه خيال نيست .
حضرت فرمود: هرگاه فرقى ميان اين و آنها نمى يابى پس بدان كه اين هم محض خيال نيست ؛ پس آن حضرت دست مبارك خود را كشيد بر موضعى كه آن ملعون خورده بود و گوشتش به حال خود برگشت و اعضاى مرغ درست شد و فرمود: اين معجزه را ديدى ؟
گفت : توهم چيزى مى كنم و يقين نمى دانم .
حضرت فرمود: اى جبرئيل ! بياور به نزد من آن مالها را كه اين معاند حق در خانه خود دفن كرده است شايد ايمان بياورد؛ ناگاه كيسه هاى زر نزد آن سرور حاضر شد و كيسه ها همه موافق بود با آنكه حضرت پيشتر فرموده بود، پس حضرت يك كيسه را گرفت و فرمود: بطلبيد فلان مرد را كه او صاحب اين كيسه است ، چون حاضر شد كيسه را به او داد و فرمود: اين مال توست كه ابوجهل خيانت كرده بود، و همچنين يك يك از صاحبان مال را مى طلبيد و مالشان را مى داد تا تمام شد.
ابوجهل متحير و رسوا شد و سيصد اشرفى ابوجهل ماند.
پس حضرت فرمود: ايمان بياور تا سيصد اشرفى خود را بگيرى و خدا بركت دهد براى تو در اين مال تا مالدارتر از همه قريش و بر ايشان امير گردى .
گفت : ايمان نمى آورم وليكن مال خود را مى گيرم .
چون دست دراز كرد كه كيسه را بردارد حضرت صدا زد به آن مرغ بريان كه : بگير ابوجهل را و مگذار دست به كيسه برساند.
مرغ به قدرت خدا برجست و ابوجهل را به چنگال خود گرفت و در هوا بلند كرد و او را برد و بر بام خانه اش گذاشت ، حضرت آن زر را به فقراى مومنين قسمت كرد و فرمود: اى گروه اصحاب محمد! اين معجزه اى بود كه پروردگار ما براى ابوجهل ظاهر گردانيد و او معانده كرد، و اين مرغ كه زنده شد از مرغهاى بهشت خواهد بود كه براى شما در بهشت پرواز خواهد كرد، بدرستى كه در بهشت انواع مرغها هستند هر يك به قدر شترى و در فضاى بهشت پرواز خواهند كرد، پس هرگاه مومن دوست محمد و آل محمد عليهم السلام آرزوى خوردن يكى از آنها بكند فرو مى آيد در پيش روى او و بالها و پرهايش ريخته مى شود و پخته مى شود براى او بى آتش و يك طرف آن كباب و طرف ديگر بريان مى شود و چون آنچه مقتضاى خواهش اوست تناول نمايد و گويد: ((الحمد لله رب العالمين )) باز زنده مى شود و در هوا پرواز مى كند و فخر مى كند بر ساير مرغان بهشت و مى گويد: كيست مثل من كه دوست خدا به امر الهى از من خورده است ؟(703)
و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند و حضرت امير المومنين عليه السلام در ميان ايشان نشسته بود ناگاه مردى از يهودان آمد و گفت : اى امت محمد! شما هيچ درجه پيغمبرى نگذاشتيد مگر آنكه از براى پيغمبر خود آن را دعوى مى كنيد.
پس حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود: چنين است ، اگر خدا با موسى عليه السلام در طور سينا سخن گفت با پيغمبر ما در آسمان هفتم سخن گفت ، اگر عيسى عليه السلام كور را بينا و مرده را زنده گردانيد بدرستى كه قريش از محمد صلى الله عليه و آله و سلم سوال كردند كه مرده را براى ايشان زنده كند پس مرا طلبيد و با ايشان فرستاد بسوى قبرستان و چون دعا كردم مردگان از قبرها به قدرت حق تعالى بيرون آمدند و خاك از سرهايشان مى ريخت ، و بدرستى كه در جنگ احد نيزه اى بر ديده ابوقتاده انصارى خورد و حدقه اش ‍ بيرون آمد پس حدقه را به دست گرفت و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا رسول الله ! بعد از اين زوجه من مرا دوست نخواهد داشت ، حضرت حدقه را از دستش گرفت و به جاى خود گذاشت و چنان به اصلاح آمد كه فرق نمى كرد ميان اين ديده و ديده ديگر مگر اينكه اين نيكوتر و روشن تر از آن ديگر بود، و در همان جنگ يك دست عبدالله به عتيك جدا شد و در شب به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد و رسول خدا دست او را به جاى خود گذاشت و درست شد به طورى كه اثر بريدن پيدا نبود.(704)
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه روزى آن حضرت فرمود: حق تعالى براى هيچ پيغمبرى آيتى و معجزه اى ظاهر ننمود مگر اينكه براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام مثل آن را ظاهر گردانيد و از آن عظيمتر براى آن حضرت مقرر گردانيد.
گفتم يابن رسول الله ! مانند معجزات عيسى عليه السلام چگونه براى آن حضرت ظاهر شد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا دادن و خبر دادن به آنچه در خانه ها خورده و ذخيره كرده بودند؟
فرمود: روزى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام در كوچه هاى مكه راه مى رفتند و ابو لهب از عقب ايشان مى رفت و سنگ بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى انداخت و پاهاى مبارك آن جناب را مجروح كرده بود و خون از قدم محترمش جارى شده بود، و ابولهب فرياد مى كرد كه : اى گروه قريش ! اين ساحر و دروغگو است پس ‍ سنگ بر او بياندازيد و از او دورى كنيد و از جادوى او بپرهيزيد، و اوباش قريش را تحريص بر ايذاى آن حضرت مى كرد و از پى آن جناب مى آمدند و سنگ مى انداختند و هر سنگ كه بر آن حضرت مى انداختند بر حضرت امير المومنين عليه السلام نيز مى خورد، پس يكى از آن كافران گفت : يا على ! تو پيوسته تعصب محمد را اظهار مى كنى و از جانب او جهاد مى كنى و با آنكه هرگز جنگى نديده اى در شجاعت نظير خود ندارى ، چرا در اين وقت يارى او نمى كنى ؟
حضرت ندا كرد ايشان را كه : اى اوباش قريش ! من بى رخصت و اذن آن حضرت كارى نمى كنم ، اگر امر كند خواهى ديد كه چون خواهم كرد؛ و پيوسته از عقب ايشان مى رفتند و اذيت مى رسانيدند تا از مكه بيرون رفتند، پس ناگاه ديدند كه سنگها از كوه غلطيدند به جان آن حضرت ، كافران شاد شدند و دور رفتند و گفتند: الحال اين سنگها محمد و على را هلاك خواهند كرد و ما از شر ايشان خلاص خواهيم شد!
چون سنگها به نزديك آن دو بزرگوار رسيدند هر يك به قدرت حق تعالى به سخن آمده گفتند: السلام عليك يا محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف ، السلام عليك يا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف ، السلام عليك يا رسول رب العالمين و خير الخلق اجمعين ، السلام عليك يا سيد الوصيين و يا خليفه رسول رب العالمين ، چون كافران اين حالت عجيب را ديدند متحير ماندند پس ده نفر از آنها كه كفر و عنادشان زياده بود گفتند: اين سخنان از اين سنگها نبود وليكن محمد جماعتى را در گودالها پنهان كرده است كه ما را فريب دهد و اين سخنان از آنها صادر گرديده است !
چون اين را گفتند به قدرت رب الارباب و اعجاز آن جناب ده سنگ از آن سنگها بلند شدند و هر يك محاذى سر يكى از آن كافران آمد و بر سر او مى خورد و بلند مى شد و باز بر مى گرديد و بر سر او مى خورد تا آنكه سرهاى آنها را نرم كردند و مغز سرشان از بينيهاى ايشان فرو ريخت و جميع آن ده نفر هلاك و به جهنم واصل شدند، خويشان آنها زارى كنان آمدند و فرياد مى كردند كه : بدتر از مصيبت مردن آنها آن است كه محمد شادى خواهد كرد كه به اعجاز او مرده اند، و چون ايشان به سر جنازه ها رفتند جنازه هاى ايشان به صدا آمد كه : راست گفت محمد و دروغ نگفت و شما دروغ مى گوئيد، پس جنازه ها بلرزيدند و مرده ها را بر زمين افكنده گفتند: ما بر نمى داريم اين دشمنان خدا را كه بسوى عذاب خدا ببريم .پس ابوجهل لعين گفت : سخن اين جنازه ها و آن سنگها همه از جادوى محمد است ، اگر راست مى گويد كه اينها از اعجاز اوست بگوئيد تا دعا كند خدا آنها را زنده گرداند.
چون كافران اين سخن را به آن حضرت گفتند، به امير المومنين عليه السلام فرمود: يا على ! شنيدى سخن ايشان را، بگو كه چند جراحت از سنگشان به تو رسيده ؟
على عليه السلام گفت : يا رسول الله ! چهار جراحت به من رسيده است .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به من هم شش جراحت رسيده است و آن كافران ده نفرند، من براى شش نفر دعا مى كنم و تو براى چهار نفر دعا كن خدا ايشان را زنده كند، چون دعا كردند همه زنده شدند و برخاستند و گفتند: اى گروه مسلمانان ! محمد و على را شان عظيم و مرتبه بلندى هست ، در آن مملكتها كه ما در آنجا بوديم براى محمد مثالى ديديم كه بر كرسى نشسته بود نزد عرش و مثال على را ديديم كه بر تختى نشسته بود نزد كرسى و جميع ملائكه آسمانها و عرش و كرسى و ملائكه حجابها بر گرد ايشان بر آمده بودند و تعظيم ايشان مى نمودند و صلوات بر ايشان مى فرستادند و هر چه مى فرمودند اطاعت مى كردند و هر حاجت از خدا طلب مى نمودند ايشان را شفيع مى كردند. پس ‍ هفت نفرشان ايمان آوردند و باقى بر كفر و شقاوت خود ماندند.
پس امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: اگر خدا عيسى عليه السلام را به روح القدس مويد گردانيد بدرستى كه جبرئيل نازل شد در روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عبا بر دوش گرفت و على و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام را در عبا داخل كرد و گفت : خداوندا! اينها اهل منند، من جنگم با هر كه با ايشان در جنگ است و صلحم با هر كه با ايشان در صلح است ، و دوست باش با هر كه با ايشان دوست است و دشمن باش با هر كه با ايشان دشمن است ، پس خدا وحى فرستاد كه : اى محمد! دعاى تو را مستجاب كردم .
پس ام سلمه جانب عبا را برداشت كه داخل شود، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو داخل اين جماعت نيستى هر چند حال تو نيك است .
پس جبرئيل گفت : يا رسول الله ! مرا از خود بگردانيد.
فرمود: تو از مائى .
عرض كرد: رخصت مى دهى داخل عبا شوم ؟
فرمود: بلى .
پس جبرئيل داخل عبا شد، و چون به ملكوت اعلى بالا رفت و حسن و بها و نور و ضياى او مضاعف شده بود ملائكه گفتند: اى جبرئيل ! برگشتى به خلاف آنچه از پيش ما رفته بودى .
گفت : چگونه چنين نباشم و حال آنكه داخل اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم شده ام .
پس ملائكه آسمانها و حجابها و عرش و كرسى گفتند: سزاوار است تو را به اين شرف كه يافته اى چنين باشى .
و حضرت امير المومنين عليه السلام چون جهاد مى كرد جبرئيل در جانب راست او و ميكائيل در جانب چپ او و اسرافيل در عقب او و ملك الموت در پيش روى او مى رفتند.
و اما شفا دادن كور و پيس و خبر دادن به امرهاى پنهان ، پس چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در مكه بود روزى كافران قريش به آن حضرت گفتند: اى محمد! پروردگار ما ((هبل )) كه بت بزرگ ما است شفا مى دهد بيماران ما را و ما را از مهالك نجات مى بخشد.
فرمود: دروغ مى گوئيد، هبل قادر بر هيچ كارى نيست و پروردگار عالم مدبر امور است .
گفتند: اى محمد! مى ترسيم كه هبل تو را به دردهاى عظيم مبتلا گرداند مانند فالج و لقوه و كورى و غير اينها به سبب آنكه مردم را از پرستيدن آن منع مى كنى .
فرمود: بر اينها كه گفتند كسى جز خدا قادر نيست .
گفتند: اى محمد! اگر راست مى گوئى كه بر اينها بغير از خداى تو كسى قادر نيست پس بگو ما را به اين بلاها مبتلا كند تا از هبل سوال كنيم ما را شفا دهد و بدانى كه هبل شريك پروردگار توست .
پس جبرئيل فرود آمد و گفت : اى محمد! تو بر بعضى نفرين كن و على بر بعضى تا من ايشان را مبتلا كنم ؛ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بيست نفر را نفرين كرد و حضرت امير عليه السلام ده نفر را و در همان ساعت مبتلا شدند به خوره و پيسى و كورى و فالج و لقوه و دستها و پاهايشان جدا شد و در بدنشان هيچ عضو صحيح نماند مگر زبان و گوشهاى ايشان ، پس ايشان را به نزد هبل بردند و دعا كردند كه ايشان را شفا دهد و گفتند: محمد و على بر اين جماعت نفرين كردند و چنين شدند، پس تو ايشان را شفا ده ، پس به قدرت خدا هبل ايشان را صدا كرد كه : اى دشمنان خدا! من قدرت بر هيچ امر ندارم و سوگند مى خورم بآن خداوندى كه محمد را بسوى جميع خلق فرستاده است و او را بهتر از همه پيغمبران گردانيده است كه اگر نفرين كند بر من كه جميع اعضاء و اجزاى من از هم بريزد و اجزاى مرا باد به اطراف جهان پراكنده كند كه اثرى از من نماند و بزرگترين اجزاى من به قدر صد يك خردلى شود هر آينه خدا چنين خواهد كرد.
چون اين سخن را از هبل شنيدند و از او نااميد گرديدند بسوى آن حضرت دويدند و استغاثه كردند و گفتند: اى محمد! اميد ما از غير تو بريده شد، به فرياد ما برس و خداى خود را بخوان كه اصحاب ما را از اين بلاها نجات بخشد و عهد مى كنيم كه ديگر ايشان ايذاى تو نكنند.
پس بيست نفر را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر ايشان نفرين كرده بود آوردند و نزد آن حضرت بازداشتند و آن ده نفر ديگر را به نزد امير المومنين عليه السلام باز داشتند، پس محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام گفتند به آنها كه : چشمهاى خود را بپوشيد و بگوئيد: خداوندا! به جاه محمد و على و آل طيبين ايشان سوگند مى دهيم تو را كه ما را عافيت بخشى .
چون اين بگفتند همه صحيح و نيكوتر از آنچه بودند شدند و آن سى نفر با بعضى از خويشان ايشان ايمان آوردند و باقى قريش بر شقاوت خود ماندند، و چون از مرضهاى خود شفا يافتند، حضرت به ايشان فرمود: ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان فرمود: مى خواهيد بينائى شما را زياده گردانم و خبر دهم شما را به آنچه خورده ايد و دوا كرده ايد و ذخيره نموده ايد؟
گفتند: بلى ؛ پس خبر داد هر يك را به آنچه در آن روز خورده بودند و مداوا كرده بودند و در خانه هاى خود ذخيره نموده بودند، پس فرمود: اى ملائكه پروردگار من ! حاضر كنيد نزد من باقيمانده طعامهاى ايشان را در همان سفره ها كه در آنها خورده اند، پس ديدند از هوا جميع سفره ها و خوانهاى آنها فرود آمد و حضرت نشان داد كه هر سفره و طعام از كيست و هر دوا از كيست و فرمود: اى طعام ! خبر ده به امر خدا كه چه مقدار از تو خورده است و چه مقدار مانده است ؟ پس طعام به سخن آمده و گفت : از من فلان مقدار او خورد و فلان مقدار خادم او و من باقيمانده آنها هستم .
پس حضرت فرمود: اى طعامها! بگوئيد كه من كيستم ؟ گفتند: توئى رسول خدا.
پس اشاره به على عليه السلام كرد و فرمود: بگوئيد اين كيست ؟ گفتند: اين برادر توست كه بعد از تو بهترين گذشتگان و آيندگان است و وزير توست و خليفه توست و بهترين خليفه ها است .(705)
پس راوى خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام عرض كرد: آيا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليه السلام را معجزه ها بود كه شبيه باشند به معجزات حضرت موسى عليه السلام ؟
فرمود: على بمنزله جان حضرت رسول است و معجزات رسول معجزات على است و معجزات على معجزات رسول است و هر معجزه هر پيغمبرى را خدا به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم داده است و زياده از آنها.
اما عصاى موسى عليه السلام كه چون انداخت اژدها شد و ريسمانها و عصاهاى ساحران را بلعيد، پس محمد صلى الله عليه و آله و سلم را معجزه اى از آن بزرگتر بود زيرا كه گروهى از يهودان به خدمت آن حضرت آمده سوالها كردند و جوابهاى شافى شنيدند، پس گفتند: اى محمد! اگر پيغمبرى بياور از براى ما مانند معجزه عصاى موسى ؟
حضرت فرمود: آنچه من براى شما آوردم از عصاى موسى بهتر است زيرا كه معجزه من قرآن است كه تا روز قيامت باقى است و در هر عصرى بيان شافى حجت الهى را بر مخالفان حق تمام مى كند و هيچكس قادر نيست بر آنكه در برابر سوره اى از آن معارضه تواند نمود و عصاى موسى مخصوص زمان او بود و برطرف شد، و با وجود آن معجزه باز براى شما معجزه اى مى آورم كه عظيم تر و غريب تر باشد از آن زيرا عصاى موسى در دست او بود و مى انداخت و قبطيان مى گفتند: در عصاى خود حيله كرده كه چنين مى شود و حق تعالى براى اظهار حقيت من چوبى چند را اژدها خواهد كرد كه دست من به آنها نرسيده باشد و من در آنجا حاضر نباشم ، چون به خانه هاى خود بر مى گرديد و امشب در مجلس خود جميعت مى كنيد حق تعالى چوبهاى سقف آن خانه را همه افعى خواهد كرد و آن زياده از صد چوب است ، و چون آنها افعى خواهند شد زهره چهار نفر از شما خواهد تركيد و باقى مدهوش خواهيد شد، و چون بامداد روز ديگر شد يهودان ديگر نزد شما جمع خواهند شد و قصه شب را به ايشان نقل خواهيد كرد، باور نخواهند كرد، پس باز آن چوبها نزد ايشان اژدها خواهد شد.
چون اين سخنان را از آن حضرت شنيدند خنديدند و به يكديگر گفتند كه : ببينيد چه دعواها مى كند و چگونه از اندازه خود بيرون مى رود!
حضرت فرمود: الحال مى خنديد و چون آن معجزه را ببينيد خواهيد گريست و از حيرت مدهوش خواهيد گرديد، اگر در آن وقت بگوئيد: خداوندا! بجاه محمد كه او را برگزيده اى و بجاه على كه او را پسنديده اى و بحق اولياى ايشان كه هر كه تسليم نمايد امر ايشان را او را فضيلت داده اى ، ما را قوت ده بر آنچه مى بينيم ؛ و اگر اين دعا را بخوانيد بر آنها كه در آن مجلس مرده اند زنده خواهند شد.
و چون يهودان به خانه هاى خود برگشتند و در مجمع خود جمع شدند استهزاء به آن حضرت مى كردند و فرموده هاى آن حضرت را نقل مى كردند و مى خنديدند ناگاه سقف خانه به حركت آمد و چوبهاى آن سقف همه افعى ها شدند و سرها از ديوار بيرون آوردند و قصد ايشان كردند و ابتدا كردند به آنچه در آن خانه بود از خمها و سبوها و كوزه ها و كرسيها و نردبانها و درها و پنجره ها و غير آنها آنچه در آن خانه بود همه را فرو بردند، پس آنچه حضرت خبر داده بود به عمل آمد و چهار نفر از آنها مردند و بعضى مدهوش شدند و بعضى متوسل به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت آن حضرت شدند چنانكه تعليم ايشان كرده بود و قوت يافتند و ضررى به ايشان نرسيد، پس اين دعا را بر آن مردگان خواندند و آنها نيز زنده شدند، و چون اين احوال را مشاهده كردند گفتند: دانستيم كه اين دعا مستجاب است و محمد در هر چه مى گويد صادق است وليكن بر ما دشوار است ايمان آوردن به آن حضرت ، پس بايد كه باز اين دعا را بخوانيم و ايشان را در درگاه خدا شفيع گردانيم تا خدا ايمان را بر ما آسان گرداند؛ چون دعا كردند خدا ايمان را محبوب ايشان گردانيد و گوارا كرد اسلام را بر ايشان و عداوت كفر را در دل ايشان افكند، پس ايمان آوردند به خدا و رسول .
چون صبح يهودان ديگر آمدند و آنچه حضرت فرموده بود مشاهده كردند و حيران شدند، بعضى مردند و بعضى بر شقاوت و كفر خود ماندند.
اما يد بيضا، پس در برابر دست نورانى حضرت موسى آن حضرت را معجزه اى بود از آن روشنتر و بلندتر زيرا بسيارى بود در شبهاى تار مى خواست حضرت امام حسن و امام حسين عليه السلام را طلب نمايد پس ندا مى كرد: اى ابو محمد! و اى ابو عبدالله ! بيائيد به نزد من ، و در هر جا بودند حق تعالى صداى غمزداى آن حضرت را به ايشان مى رسانيد پس انگشت شهادت خود را از روزنه در بيرون مى كرد و از آن يد بيضا نورى هويدا مى شد چندين مرتبه از آفتاب و ماه و روشنتر، و آن دو اختر برج امامت از پى آن نور مى آمدند و چون داخل خانه مى شدند حضرت دست خود را مى كشيد و آن نور برطرف مى شد، و چون مى خواستند به خانه خود برگردند باز انگشت خود را بيرون مى كرد و ايشان در آن نور ساطع مانند خورشيد مى رفتند تا به خانه خود مى رسيدند.
و اما طوفان كه خدا بر قبطيان فرستاد، مانند آن را بر گروه مشركان فرستاد براى اعجاز آن حضرت و آن چنان بود كه مردى از اصحاب آن حضرت كه او را ثابت بن افلح مى گفتند در بعضى از جنگها مردى از مشركان را كشته بود و زن آن مشرك نذر كرده بود در كاسه سر آن مسلمانان كه شوهر او را كشته شراب بخورد، پس چون در روز احد مسلمانان گريختند ثابت بر موضع مرتفعى كشته شد و مژده كشته شدن او را غلام آن زن براى او آورد، پس آن غلام را به اين بشارت آزاد كرد و كنيز خود را به او بخشيد، و چون مشركان برگشتند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مشغول دفن كردن اصحاب خود گرديد آن زن به نزد ابوسفيان آمد و سوال كرد كه : مردى را با غلام من همراه كن بروند و سر كشنده شوهر مرا جدا كنند و بياورند تا من به نذر خود وفا كنم ، پس ابو سفيان در ميان شب دويست نفر از اصحاب خود را فرستاد كه بروند و سر آن مسلمان را جدا كنند و بياورند، چون به نزديك آن موضع رسيدند حق تعالى باران عظيمى فرستاد كه آن دويست نفر را غرق كرد و اثرى از آن كشته و آن دويست نفر نيافتند، و اين معجزه عظيم تر از طوفان موسى بود.
و اما ملخ كه خدا بر بنى اسرائيل فرستاد، عجيبتر از آن را بر دشمنان آن حضرت فرستاد زيرا ملخ موسى مردان قبطيان را نخورد بلكه زراعتهاى ايشان را خورد و ملخ آن حضرت آن دشمنان را خورد، و آن چنان بود كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به سفر شام رفت و از شام مراجعت نموده متوجه مكه گرديد، دويست نفر از يهودان به قصد هلاك آن جناب از شام بيرون آمدند و در عقب آن حضرت مى آمدند و منتظر فرصت بودند، و عادت آن جناب چنان بود كه چون به فضاى حاجت مى رفت بسيار از مردم دور مى شد و يا در پشت درختان پنهان مى شد يا آنقدر دور مى رفت كه كسى آن جناب را نبيند، پس روزى آن حضرت براى قضاى حاجت بيرون رفت و بسيار از قافله دور شد آن يهودان فرصت را غنيمت شمردند و از عقب آن جناب رفتند، و چون به آن جناب رسيدند از همه طرف احاطه كردند آن جناب را و شمشيرها به قصد هلاك او كشيدند پس حق تعالى از زير پاى آن حضرت ملخ بسيار بر انگيخت كه ايشان را فرو گرفتند و مشغول خوردن بدنهاى ايشان شدند و ايشان به جان خود گرفتار شدند و از آن حضرت پرداختند تا از حاجت خود فارغ شد، و چون بسوى قافله معاودت نمود اهل قافله پرسيدند كه : جمعى از عقب شما آمدند آنها چه شدند؟ فرمود كه : آنها به قصد هلاك من آمدند و حق تعالى ملخ را بر ايشان مسلط گردانيد و اكنون به بلاى خود گرفتارند؛ چون اهل قافله به نزديك ايشان آمدند ديدند كه ملخ بى پايان در بدنهاى آن كافران افتاده و بدنهاى ايشان را مى خورند، بعضى مرده اند و بعضى در كار مردنند آنقدر ايستادند تا همه هلاك شدند و برگشتند.
و اما قمل كه حق تعالى بر دشمنان موسى مسلط گردانيد، مثل آن را نيز بر اعداى حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم مسلط گردانيد و قصه اش چنان بود كه : چون امر آن حضرت در مدينه ظاهر شد و دين او رواج بهم رسانيد روزى با اصحاب خود نشسته بود و سخن از امتحانهاى خدا نسبت به پيغمبران و صبر كردن ايشان بر مصيبتها جارى ساخته بود، در اثناى اين سخنان فرمود كه : در ميان ركن و مقام قبر هفتاد پيغمبر است كه امت آنها نمرده اند مگر به آزار گرسنگى و شپش ، پس بعضى از منافقان يهود و قريش با يكديگر گفتند: بيائيد با يكديگر اتفاق كنيم و اين دروغگو را بكشيم كه چنين دروغها نگويد، پس دويست نفر از اين دو گروه با يكديگر هم سوگند شدند و منتظر فرصت بودند تا آنكه روزى آن حضرت از مدينه تنها بيرون رفت ، ايشان فرصت را غنيمت دانسته از عقب آن حضرت بيرون رفتند پس يكى از ايشان در جامه خود نظر كرد شپش بسيارى ديد و چون گريبان خود را گشود شپش بسيارى در بدن خود ديد و بدنش به خاريدن آمد و از اين حال منفعل شد و نخواست كه اصحابش بر حال او مطلع گردند و به اين سبب از ايشان گريخت ، و همچنين هر يك چنين حالى در خود مشاهده مى كردند و مى گريختند تا آنكه همه برگشتند به خانه هاى خود و هر چند علاج كردند فايده نبخشيد و هر روز شپش ايشان زياده مى شد تا آنكه حلقهاى ايشان را سوراخ كرد و آب و طعام در گلوى ايشان نمى رفت و همه در عرض دو ماه به جهنم واصل شدند، بعضى در پنج روز مردند و بعضى بيشتر و بعضى كمتر، و زياده از دو ماه هيچيك زنده نماندند تا آنكه همه به درد شپش و گرسنگى و تشنگى بمردند.
و اما ضفادع كه خدا بر دشمنان موسى عليه السلام مسلط گردانيد مثل آن را بر دشمنان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مسلط گردانيد و قصه اش آن است كه : در مكه در موسم حج دويست نفر از كافران عرب و يهودان و ساير مشركان اتفاق كردند بر كشتن آن حضرت و به اين عزيمت به جانب مدينه روانه شدند، و در بعضى از منازل به بركه اى رسيدند كه آبش در نهايت عذوبت و صفا بود پس آب مشگهاى خود را ريختند و از آن آب پر كردند و روانه شدند، چون به منزل فرود آمدند حق تعالى بر مشگهاى ايشان موش و وزغ را مسلط گردانيد كه مشگهاى ايشان را سوراخ كردند و آبها در آن بيابان ريخته شد، و چون تشنه شدند و بر سر مشگها آمدند و آن حال را مشاهده كردند بسرعت بسوى آن بركه برگرديدند كه آب بردارند، ناگاه ديدند كه موشها و وزغها پيش از ايشان رفته اند و آن بركه را سوراخ كرده اند و جميع آن بركه در آن سنگستان متفرق شده و فرو رفته و هيچ آب در بركه نمانده است ، پس همه از زندگانى نااميد گشتند و در آن بيابان افتادند و تن به مردن دادند و از تشنگى هلاك شدند مگر يكى از ايشان كه متنبه شد كه سبب ورود آن بلا، عداوت سيد انبياء است ، و كينه آن حضرت را از سينه خود دور كرد و بر لوح دل خود محبت آن سلطان سرير نبوت را نقش كرد و نام شريف او را ورد زبان خود گردانيد و بر زبان و شكم خود نام محمد را نقش مى كرد و مى گفت : اى پروردگار محمد و آل محمد! من توبه كردم از آزار محمد پس فرج ده مرا بجاه محمد و آل محمد، پس حق تعالى به بركت دلالت آن حضرت او را سالم داشت و تشنگى را از او دفع كرد تا آنكه قافله به او رسيدند و او را آب دادند، و چون شتران ايشان بر تشنگى صبر داشتند زنده بودند پس بارهاى رفيقان خود را بر شتران بار كرد و با آن قافله به خدمت آن حضرت آمد و احوال خود و اصحاب خود را عرض كرد و ايمان آورد، حضرت اسلام او را قبول كرد و مالهاى آن گروه را به او بخشيد.
و اما خون كه خدا بر قبطيان مسلط گردانيد، پس روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حجامت كرد و خون حجامت را به ابوسعيد خدرى داد كه : ببر و پنهان كن اين خون را، پس ابو سعيد رفت و آن خون بركت مشحون را تناول كرد، و چون برگشت حضرت پرسيد كه : خون را چه كردى ؟
گفت : خوردم يا رسول الله .
فرمود: نگفتم پنهان كن ؟
گفت : پنهان كردم در ظرف نگاهدارنده يعنى در بدن خود.
فرمود: زنهار كه ديگر چنين كارى مكن و بدان كه چون گوشت و خون تو به خون من مخلوط شد خدا بدن تو را بر آتش جهنم حرام گردانيد.
پس چهل نفر از منافقان استهزاء كردند به آن حضرت و از روى سخريه گفتند كه : ابو سعيد خدرى از جهنم نجات يافت كه خونش با خون او آميخته شد، نيست او مگر كذاب و افترا كننده و اگر ما باشيم هرگز نتوانيم خوردن خون او را.
پس آن حضرت چون به وحى الهى بر سخنان بى ادبانه ايشان مطلع شد فرمود: خدا ايشان را به خون هلاك خواهد كرد و هر چند دشمنان موسى از خون هلاك نشدند. پس در آن زودى خون از بينى و بن دندانهاى آن منافقان جارى شد و چهل روز به اين عذاب در دنيا معذب بودند تا به عذاب عقبى رسيدند.
و اما قحط و كمى ميوه ها كه خدا منكران موسى عليه السلام را به آن معذب گردانيد، دشمنان آن حضرت را نيز به آن معذب گردانيد زيرا كه آن حضرت نفرين كرد بر قبيله مضر و گفت : خداوندا! سخت گردان عذاب خود را بر مضر و بر ايشان وارد سازد قحطى مانند قحطى زمان يوسف عليه السلام ، پس حق تعالى ايشان را مبتلا گردانيد به قحط و گرسنگى و از هر ناحيه تجار از براى ايشان طعام مى آوردند، و چون مى خريدند هنوز به خانه هاى خود داخل نكرده بودند كه كرم آنها را فاسد مى كرد و مى گنديد و مالشان تلف مى شد و از طعام بهره نمى بردند تا آنكه قحط و گرسنگى ايشان به مرتبه اى رسيد كه گوشت سگهاى مرده را خوردند و استخوانهاى مردگان را سوزاندند و خوردند و قبرهاى مرده ها را نبش ‍ مى كردند و گوشت و استخوان آنها را مى خوردند و بسيار بود كه زن طفل خود را مى كشت و مى خورد تا آنكه گروهى از روساى قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا رسول الله ! اگر ما بد كرده ايم بر زنان و اطفال و چهار پايان ما رحم كن .
حضرت فرمود: اين قحط براى شما عقوبت است ، اطفال و حيوانات را خدا در دنيا و آخرت عوض مى دهد و از براى ايشان رحمت است ؛ پس عفو كرد آن حضرت از مضر و گفت : خداوندا! بلا را از ايشان دور گردان . پس فراوانى نعمت و رفاهيت بسوى ايشان عود كرد چنانكه حق تعالى فرموده است فليعبدوا رب هذا البيت # الذى اطعمهم من جوع و امنهم من خوف (706) ((پس بايد عبادت كنند پروردگار اين خانه كعبه را كه طعام داد ايشان را از گرسنگى و امان بخشيد ايشان را از بيم )).
و اما طمس اموال قوم فرعون كه اموال ايشان همه سنگ شد، مثل اين معجزه براى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام شد و آن چنان بود كه مرد پيرى با پسرش به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و آن مرد پير مى گريست و مى گفت : يا رسول الله ! اين فرزند من است و من اين را در طفوليت تربيت كرده ام و عزيز داشتم و مالهاى خود را صرف او كردم ، الحال كه قوى شده و مال بهم رسانيده و قوت و مال من برطرف شده است به قدر قوت ضرورى به من نمى دهد.
حضرت به آن پسر گفت : چه مى گوئى ؟
گفت : يا رسول الله ! من زياده از قوت خود و عيال خود ندارم كه به او بدهم .
حضرت به پدر گفت كه : چه مى گوئى ؟
گفت : يا رسول الله ! انبارها از گندم و جو و خرما و مويز دارد و بدره ها و كيسه ها از طلا و نقره دارد و مال بسيار دارد.
پسر گفت : يا رسول الله ! اينها كه مى گويد من ندارم .
حضرت فرمود كه : ما در اين ماه قوت او را مى دهيم ، تو در ماههاى ديگر بده .
پس حضرت اسامه را گفت كه : صد درهم به اين مرد پير بده كه در اين ماه صرف نفقه خود و عيال خود كند.
چون سر ماه ديگر شد باز آن مرد پير پسر خود را به خدمت آن حضرت آورد و شكايت كرد و باز پسر گفت : من هيچ ندارم .
حضرت فرمود كه : دروغ مى گوئى و مال بسيار دارى ، اما امروز كه به شب مى رسد از پدرت پريشانتر خواهى شد و هيچ نخواهى داشت .
چون آن جوان برگشت همسايگان انبارها او آمدند و گفتند: بيا انبارهاى خود را از همسايگى ما ببر كه ما از گند آنها هلاك مى شويم ؛ چون بر سر انبارهاى خود رفت ديد كه جو و گندم و خرما و مويز همه فاسد و متغير و متعفن شده اند، همسايگان او را جبر كردند تا اجير بسيارى گرفت و اجرت بسيارى قرار داد كه اينها را ببرند و دور از شهر مدينه بريزند، چون حمالان آنها را نقل كردند و بر سر كيسه هاى زر آمد كه اجرت آنها را بيرون آورد ديد كه زرهاى نقره و طلاى او همه سنگ شده است و حمالان تشدد مى كردند، هر جامه و فرش و متاع كه داشت با خانه خود فروخت و به اجرت حمالان داد و قوت يك شب در دستش نماند، و از اين غم رنجور و عليل شد.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى گروهى كه عاق پدران و مادرانيد! عبرت بگيريد و بدانيد كه چنانكه در دنيا مال او متغير شد همچنين در آخرت بدل آنچه در بهشت براى او از درجات مقرر كرده بودند در جهنم از براى او دركات مقرر كردند؛ پس حضرت فرمود كه : حق تعالى يهود را مذمت كرده است بر اينكه بعد از ديدن اين معجزات گوساله پرستيدند پس زنهار كه شبيه آنها مباشيد.
گفتند: چگونه شبيه آنها مى شوم يا رسول الله ؟
فرمود كه : به اينكه اطاعت كنيد مخلوقى را در معصيت خدا و توكل كنيد بر مخلوقى بغير از خدا كه اگر چنين كنيد شبيه يهود خواهيد بود در گوساله پرستى .(707)
و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : يهودى از يهودان شام كه تورات و انجيل و زبور و ساير كتب پيغمبران را خوانده بود و معجزات ايشان را دانسته بود بسوى مدينه آمد در وقتى كه اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد آن حضرت نشسته بودند و حضرت امير المومنين عليه السلام و ابن عباس (و ابن مسعود)(708) و ابو معبد در ميان ايشان بودند، پس گفت : اى امت محمد! براى هيچ پيغمبر درجه اى و فضيلتى نبوده است مگر آنكه شما براى پيغمبر خود دعوى مى كنيد، آيا جواب مى گوئيد مرا از آنچه سوال كنم ؟
پس صحابه همه ساكت شدند، حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود كه : آرى اى يهودى ، خدا به هر پيغمبرى درجه اى يا فضليتى كه داده است همه را براى پيغمبر ما جمع كرده است و پيغمبر ما را اضعاف مضاعفه بر آنها زيادتى داده است .
يهودى گفت : سوال مى كنم مهياى جواب من باش .
حضرت فرمود: بگو.
يهودى گفت : خدا ملائكه را امر كرد حضرت آدم عليه السلام را سجده كنند، آيا نسبت به محمد چنين كارى كرده است ؟
حضرت فرمود كه : سجده ملائكه براى آدم ، پرستيدن او نبود بلكه اعتراف به فضيلت او بود، و حق تعالى محمد را بهتر از اين داد و خدا و ملائكه بر او صلوات فرستادند در ملكوت اعلى و زياده بر آن بر مومنان واجب گردانيد كه صلوات بر او بفرستند تا روز قيامت .
يهودى گفت : خدا توبه آدم را قبول نمود.
حضرت فرمود: خدا براى محمد بزرگتر از اين فرستاد بى آنكه گناهى از او صادر شود گفت : ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر(709) ((تا بيامرزد براى تو خدا آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه مى آيد))، چون محمد صلى الله عليه و آله و سلم به قيامت در آيد هيچ وزر و گناه و خطائى نباشد او را.
يهودى گفت كه : ادريس را خدا به مكان بلند بالا برد و از ميوه هاى بهشت بعد از مردن او را روزى كرد.
فرمود كه : خدا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بهتر از اين اعطا كرده است زيرا كه به او خطاب نمود كه ((و رفعنا لك ذكرك ))(710) يعنى : ((بلند كرديم از براى تو ذكر تو را)) و همين بس است براى رفعت شاءن آن حضرت ؛ و اگر ادريس را از تحفه هاى بهشت بعد از وفات او طعام داد، محمد صلى الله عليه و آله و سلم را كه يتيم از پدر و مادر مانده بود در دنيا طعام داد، و روزى جبرئيل جامى از بهشت از براى آن حضرت آورد كه در آن تحفه ها بود و چون به دست آن حضرت داد جام و تحفه در دست آن حضرت سبحان الله و الحمد الله و الله اكبر و لا اله الا اللّه گفتند و به دست من و فاطمه و حسن و حسين داد و به دست هر يك كه داد آن جام و تحفه به سخن آمدند و تهليل و تسبيح و تحميد و تكبير گفتند، پس يكى از صحابه خواست كه بگيرد، جبرئيل جام را گرفت و به دست حضرت داد و گفت : بخور تو و اهل بيت تو كه اين تحفه اى است كه خدا براى تو و ايشان فرستاده است و طعام بهشت در دنيا سزاوار نيست مگر براى پيغمبر با وصى پيغمبر، پس آن حضرت تناول كرد و ما اهل بيت تناول كرديم و من الحال لذت آن طعام را در كام خود مى يابم .
يهودى گفت كه : نوح عليه السلام صبر كرد بر مشقتها كه از امت كشيد و هر چند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت نمود.
حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود كه : آرى چنين بود، و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم نيز صبر كرد در مكه از آزارهاى قريش و هر چند او را تكذيب كردند تبليغ رسالت بيشتر نمود تا آنكه او را به سنگريزه خسته كردند و ابو لهب بچه دان ناقه را با كثافتهاى آن بر سر آن حضرت انداخت ، پس حق تعالى وحى كرد بسوى جائيل كه ملكى است موكل به كوهها كه : كوهها را بشكاف و هر حكم كه محمد در باب قوم خود مى فرمايد اطاعت كن ؛ پس آن ملك به خدمت آن حضرت آمد و گفت : خدا مرا فرستاده است كه هر حكم بفرمائى اطاعت كنم ، اگر مى فرمائى كوهها را مى كنم و بر سر ايشان مى افكنم تا هلاك شوند، حضرت فرمود: من براى رحمت مبعوث شده ام ، پروردگارا! هدايت نما قوم مرا كه ايشان نادانند. اى يهودى ! چون نوح قوم خود را ديد كه غرق شدند رقت نمود بر فرزند خود و اظهار شفقت بر او نمود و گفت : خداوندا! پسر من از اهل من است ، خدا براى تسلى او فرمود: او از اهل تو نيست بدرستى كه او صاحب عمل ناشايست است ، و محمد صلى الله عليه و آله و سلم چون دانست كه قوم او دشمن حقند شمشير انتقام بر ايشان كشيد و رقت خويشاوندى در نيافت او را و نظر شفقت بسوى ايشان نكرد چون ايشان را دشمن خدا دانست .
يهودى گفت كه : نوح نفرين كرد بر قوم خود و براى نفرين او آب بى اندازه از آسمان فرو ريخت و قوم او عرق شدند.
حضرت فرمود: چنين بود وليكن دعاى نوح دعاى غضب بود و محمد صلى الله عليه و آله و سلم براى رحمت بر قوم خود دعا كرد و آب بى اندازه از آسمان به رحمت امت نازل شد، و آن قصه چنان بود كه چون رسول خدا بسوى مدينه هجرت نمود و اهل مدينه در روز جمعه به خدمت آن حضرت آمده گفتند: يا رسول الله ! باران آسمان از ما حبس شده است و درختها زرد و برگها ريخته است ، پس دست مبارك بسوى آسمان بلند كرد چنانكه سفيدى زير بغل او نمودار شد و در آن وقت هيچ ابر در آسمان نبود، هنوز از جاى خود حركت نكرده بود كه باران روان شد به حدى كه مردم خود را به سختى به خانه ها رسانيدند و هفت روز متصل باريد؛ پس در جمعه دوم آمدند و گفتند: يا رسول الله ! خانه هاى ما خراب شد و راه قافله ها مسدود شد، حضرت تبسم نمود و فرمود: فرزند آدم چنين زود از نعمت ملال مى يابد، پس گفت : خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران ، خداوندا! بباران در محل روئيدن گياهها و چراگاه حيوانات ؛ پس در همان ساعت باران از مدينه قطع شد و بر اطراف مدينه مى باريد و در مدينه يك قطره نمى باريد براى كرامت آن حضرت نزد خدا.
يهودى گفت : خدا براى هود عليه السلام به باد انتقام از دشمنان او كشيد.
حضرت فرمود: چنين بود وليكن براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم از اين بهتر عطا كرد، در روز خندق بادى فرستاد كه سنگريزه ها با آن بود و لشكرها از ملائكه فرستاد كه آنها را نمى ديدند، پس معجزه محمد صلى الله عليه و آله و سلم دو زيادتى بر معجزه هود عليه السلام داشت : اول آنكه هشت هزار ملك با آن حضرت همراه بودند، دوم آنكه باد هود غضب بود بر قوم عاد و باد محمد صلى الله عليه و آله و سلم باد رحمت بود كه مسلمانان نجات يافتند و به كافران آسيبى نرسيد چنانكه حق تعالى فرموده است يا ايها الذين آمنوا اذكروا نعمه الله عليكم اذ جائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها.(711)
يهودى گفت : حق تعالى براى حضرت صالح عليه السلام شتر از سنگ بيرون آورد براى عبرت قوم او.
حضرت فرمود: چنين بود و محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از اين بهتر داد، ناقه صالح با صالح سخن نگفت و شهادت به پيغمبرى او نداد و ما در بعضى از غزوات در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه شترى به نزديك آن حضرت آمد و فرياد كرد و خدا او را به سخن آورد و گفت : يا رسول الله ! فلان مرد مرا به كار فرمود تا پير شدم و اكنون مى خواهد مرا نحر كند و من پناه به تو آورده ام ، پس حضرت كسى به نزد صاحب او فرستاد و آن شتر را از او طلبيد و صاحبش آن را به حضرت بخشيد و حضرت آن را رها كرد؛ روز ديگر در خدمت آن حضرت نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و ناقه اى را مى كشيد و ديگرى بر آن ناقه دعوى مى كرد و گوهان آورده بود كه به دروغ گواهى مى دادند، پس به امر الهى آن ناقه به سخن آمد و گفت : يا رسول الله ! فلان مرد را در من حقى نيست و من از اعرابى ام و فلان يهودى مرا از اين اعرابى دزديده بود.
پس يهودى گفت : ابراهيم عليه السلام را حق تعالى در سن طفوليت به عبرت گرفتن از عجائب خلق آسمان و زمين آگاه گردانيد و در معرفت الهى كامل گردانيد و دلائل حق شناسى را بيان كرد.
حضرت فرمود: چنين بود اما ابراهيم عليه السلام بعد از پانزده سال چنين آگاه شد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم هفت سال از عمر شريفش گذشته بود كه گروهى از تجارت نصارى بسوى مكه آمدند و در ميان صفا و مروه فرود آمدند پس بعضى از ايشان نظر كردند بسوى آن حضرت و شناختند او را به صفتها و نعتها كه از او در كتابهاى خود خوانده بودند و گفتند: اى طفل ! چه نام دارى ؟ گفت : محمد، گفتند: پدر تو كيست ؟ گفت : عبدالله ، پس اشاره بسوى زمين كرده پرسيدند: اين چه نام دارد؟ گفت : زمين ، پس اشاره به آسمان كرده گفتند: اين چيست ؟ گفت : آسمان ، گفتند: پروردگار اينها كيست ؟ گفت : خداوند عالميان ؛ پس بانگ زد بر ايشان كه : مى خواهيد مرا در دين خود به شك اندازيد من هرگز در دين خود شك نكرده ام . اى يهودى ! آن حضرت در وقتى عبرت گرفت و آگاه شد كه در ميان جماعتى بود كه همه بت پرست بوده و قمار بازى مى كردند و به خدا شرك مى آوردند و او تنها لا اله الا اللّه مى گفت .
يهودى گفت : ابراهيم از نمرود به سه حجاب محجوب شد.
حضرت فرمود: چنين بود وليكن محمد صلى الله عليه و آله و سلم از كسى كه اراده كشتن او داشت به پنج حجاب پنهان شد دو حجاب زياده از حجابهاى ابراهيم چنانكه حق تعالى در وصف امر آن حضرت مى فرمايد ((و جعلنا من بين ايديهم سدا)) ((و گردانيديم از پيش روى ايشان سدى )) اين حجاب اول است ، ((و من خلفهم سدا)) ((و از پس ايشان سدى )) اين حجاب دوم است ، ((فاغشيناهم فهم لا يبصرون ))(712) ((پس پوشيديم چشمهاى ايشان را پس ايشان نمى بينند)) اين حجاب سوم است ؛ و در جاى ديگر فرموده است و اذا قراءت القرآن جعلنا بينك و بين الذين لا يومنون بالاخره حجابا مستورا(713) ((و هرگاه بخوانى قرآن را مى گردانيم ما ميان تو و ميان آنها كه ايمان نياورده اند به روز واپسين پرده اى پوشيده يا پوشنده اى )) اين حجاب چهارم است ؛ و باز فرموده است انا جعلنا فى اعناقهم اغلالا فهى الى الاذقان فهم مقمحون (714) ((بدرستى كه ما كرديم در گردن ايشان غلها پس آن غلها پيوسته شده به زنخدانهاى ايشان پس ايشان سر در هوا ماندگانند و چشم بر هم نهادگان )) اين حجاب پنجم است .
يهودى گفت : ابراهيم عليه السلام حجت تمام كرد بر كافرى كه با او مجادله كرد.
حضرت فرمود: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود و شخصى به نزد او آمد كه انكار مى كرد زنده شدن مردگان را در قيامت و او را ((ابى بن خلف )) مى گفتند و استخوان پوسيده اى در دست داشت ، پس استخوان را ريزه كرد به دست خود و گفت : كى زنده مى كند استخوانهاى پوسيده را؟ پس حق تعالى محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به وحى خود گويا گردانيد كه در جواب او فرمود: ((زنده مى كند آنها را آن كسى كه آفريده است ايشان را اول مرتبه و به هر مخلوقى عالم و دانا است ))(715)، پس مغلوب و منكوب برگشت .
يهودى گفت : ابراهيم عليه السلام بتهاى قوم خود را شكست از روى غضب براى خدا.
حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سيصد و شصت بت را از كعبه سرنگون كرد و شكست و از جزيره العرب بت پرستى را برطرف كرد و بت پرستان را به شمشير خود ذليل گردانيد.
يهودى گفت : ابراهيم عليه السلام فرزند خود را خوابانيد كه قربان كند.
حضرت فرمود: براى ابراهيم بعد از خوابانيدن فرزند خود، فدا فرستادند و ذبح نكرد فرزند خود را، و محمد صلى الله عليه و آله و سلم دردى از اين عظيمتر به دل او رسيد در وقتى كه در جنگ احد بر سر عم خود حمزه آمد كه شمير خدا و رسول بود و ياور دين او بود و او را كشته و پاره پاره ديد و به آن محبتى كه به او داشت براى رضا به قضاى خدا و تسليم و انقياد نزد امر او اظهار جزعى نكرد و آهى نكشيد و آبى از ديده جارى ننمود و فرمود: اگر نه اين بود كه صفيه محزون مى شد و بعد از من سنتى مى شد هر آينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان و مرغان او را بخورند و از شكم آنها محشور شود.
يهودى گفت : ابراهيم عليه السلام را قوم او به آتش انداختند و خدا آتش را بر او سرد كرد.
حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون به خيبر فرود آمد زن خيبريه آن حضرت را زهر داد و خدا آتش آن زهر كشنده را در جوف آن جناب سرد و سلامت گردانيد تا به نهايت خود رسيد، و آخر به آن زهر از دنيا رفت تا ثواب شهادت بيابد.
هودى گفت : خدا بهره يعقوب عليه السلام را در خير عظيم گردانيد كه اسباط را از نسل او بدر آورد و مريم از فرزندان او بود.
حضرت فرمود: بهره محمد صلى الله عليه و آله و سلم در خير بيش از او بود كه فاطمه عليها السلام بهترين زنان عالميان دختر او بود و حسن و حسين و امامان از نسل حسين عليهم السلام از فرزندان اويند.
يهودى گفت : يعقوب صبر نمود بر مفارقت فرزند خود تا آنكه نزديك به هلاك رسيد.
حضرت فرمود: اندوه يعقوب آخر به مواصلت منتهى شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اختيار خود راضى شد به مرگ فرزندش ابراهيم و صبر كرد بر آن و فرمود: نفس ‍ اندوهناك است و دل جزع مى كند و اى ابراهيم ! ما بر تو محزونيم و نمى گوئيم چيزى كه موجب ناخشنودى حق تعالى باشد؛ و در جميع امور راضى به قضاى الهى بود و در همه افعال منقاد امر او بود.
يهودى گفت : يوسف عليه السلام تلخى مفارقت پدر را كشيد و براى ترك معصيت ، اختيار مشقت زندان نمود و او را در چاه انداختند.
حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هجرت كرد بسوى مدينه از حرم خدا كه محل انس و مامن و منشا او بود و تلخى غربت را چشيد و مفارقت اهل و فرزند را اختيار نمود، و چون حق تعالى مى دانست شدت اندوه او را بر مفارقت مكه و كعبه به او خوابى نمود مثل خواب يوسف و بر عالميان راستى آن خواب را ظاهر گردانيد چنانكه خدا فرموده است لقد صدق الله رسوله الرويا بالحق (716) تا آخر آيه ، و اگر يوسف عليه السلام در زندان محبوس شد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سه سال خود را براى خدا در شعب ابى طالب محبوس گردانيد و خويشان و دوستان از او دورى كردند و كار را بر او در همه باب تنگ كردند تا آنكه حق تعالى مكرهاى ايشان را به ضعيفترين خلق خود باطل نمود و اضه را فرستاد كه نامه ايشان را كه براى قطع خويشى آن حضرت نوشته بودند در كعبه ضبط كرده بودند خورد و به اين سبب پيمان ايشان باطل شد و حقيقت آن حضرت ظاهر شد و بعد از آن از دره بيرون آمد.
يهودى گفت : حق تعالى تورات را براى موسى عليه السلام فرستاد كه مشتمل است بر احكام و حكم الهى .
حضرت فرمود: حق تعالى به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم سوره ((بقره )) و ((مائده )) را به عوض انجيل داد و طس ها و طه و نصف سوره هاى مفصل را كه از سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم است تا آخر قرآن و حم ها را به عوض تورات داد و نصف مفصل را با مسبحات به عوض زبور داد و سوره بنى اسرائيل و براءه را به عوض صحف ابراهيم و صحف موسى داد و زياده بر كتابهاى پيغمبران به آن حضرت داد و هفت سوره طولانى و سوره حمد كه سبع مثانى است و ساير كتاب و حكمتهاى بى حساب را.
يهوى گفت : حق تعالى با موسى عليه السلام مناجات گفت در طور سينا.
حضرت فرمود: خدا با پيغمبر ما مناجات كرد نزد سدره المنتهى - ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا - پس مقام آن حضرت در آسمانها مشهور و نزد عرش الهى مذكور است .
يهودى گفت : حق تعالى محبتى از خود بر موسى افكنده بود كه هر كه او را مى ديد در محبت او بى اختيار مى شد.
حضرت فرمود: براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درجه و محبتى عظيم مقرر گردانيده و از آن است كه شهادت به وحدانيت خود را مقرون به شهادت به رسالت او گردانيده است كه در هيچ محل صدا به ((اشهد ان لا اله الا الله )) بلند نمى كنند مگر آنكه صدا به ((اشهد ان محمدا رسول الله )) بلند مى كنند.
يهودى گفت : براى منزلت موسى عليه السلام خدا بسوى مادر او وحى كرد.
حضرت فرمود: به مادر محمد صلى الله عليه و آله و سلم نيز نداى ملائكه رسيد و شهادت دادند كه او رسول خداست و در جميع كتابهاى خدا نام نامى او مكتوب است و خواب ديد كه به او گفتند: اين فرزند كه در شكم توست سيد اولين و آخرين است و او را محمد نام كن ، پس خدا از نامهاى بزرگوار خود نامى براى او اشتقاق كرد، پس خدا محمود است و او محمد است .
يهودى گفت : خدا موسى عليه السلام را بر فرعون مبعوث گردانيد و آيت بزرگ به او داد.
حضرت فرمود: محمد صلى الله عليه و آله و سلم را خدا بسوى فرعون هاى بسيار فرستاد مانند ابو جهل ، عتبه ، شبيه ، ابوالبخترى نضر بن الحرث ، اميه (717) بن خلف ، منبه ، نبيه ؛ و بسوى آن پنج نفر ديگر كه استهزاء به آن حضرت مى كردند يعنى وليد بن مغيره مخزومى ، عاص بن وائل سهمى ، اسود بن عبديغوث زهرى ، اسود بن مطلب و حارث بن طلاطله ؛ پس خدا آيات و معجزات نمود به ايشان در آفاق جهان در نفسهاى ايشان تا ظاهر شد بر ايشان كه او حق است .
يهودى گفت : خدا براى موسى از فرعون انتقام كشيد.
حضرت فرمود: براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم نيز از فرعونها انتقام كشيد، اما آن پنج نفر كه استهزاء و سخريه به آن حضرت مى كردند پس خدا فرستاد ((انا كفيناك المستهزئين ))(718) ((بدرستى كه از تو كفايت كرديم شر استهزاء كنندگان را)) پس هر پنج نفر را در يك روز هلاك كرد، هر يك را به نوع خاصى ، اما وليد را پس به اينكه گذشت به موضعى كه مردى از خزاعه تيرى تراشيده بود و ريزه اى از تراشهاى تير او بر پاى او نشست و از آن موضع خون روان شد و هر چند سعى كردند خون بند نشد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت ، تا به جهنم واصل شد؛ و عاص بن وائل پى كارى بيرون رفت در اثناى راه سنگى از زير پاى او گرديد و از كوه افتاد و پاره پاره شد و فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت ، تا آتش افروز جهنم شد؛ و اسود بن عبد يغوث به استقبال زمعه پسر خود بيرون رفت و در سايه درختى قرار گرفت جبرئيل آمد و سر او را گرفت و بر درخت مى زد و او به غلام خود مى گفت كه : مگذار اين را كه با من چنين كند، غلامش مى گفت : تو خود سر بر درخت مى زنى من كسى را نمى بينم ، پس فرياد مى كرد: پروردگار محمد مرا كشت ، تا به جهنم واصل شد، و اسود بن مطلب را حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نفرين كرد كه خدا او را نابينا كند و به مرگ فرزندش مبتلا گرداند، پس در اين روز پى كارى رفت جبرئيل برگ سبزى بر صورت او زد و نابينا شد و ماند تا مرگ فرزندش را ديد و بر مفارقت او به درك اسفل رسيد؛ و اسود بن حارث ماهى شورى خورد و تشنه شد و آنقدر آب خورد كه شكمش شق شد و مى گفت : پروردگار محمد مرا كشت ، تا به حميم جهنم رسيد. و جميع پنج نفر در يك ساعت معذب شدند و سببش آن بود كه روزى به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و گفتند: اى محمد! ما تو را مهلت داديم تا ظهر، اگر از گفته خود بر نگردى تو را خواهيم كشت ، پس آن حضرت غمگين به خانه مراجعت فرمود و در را بر روى خود بست ، پس جبرئيل در همان ساعت نازل شد و اين آيه را آورد فاصدع بما تؤ مر و اعرض عن المشركين (719) يعنى : ((اظهار كن امر خود را براى اهل مكه و ايشان را بسوى ايمان بخوان و اعراض كن از مشركان ))، حضرت فرمود: يا جبرئيل ! چه كنم با مستهزئان كه مرا وعيد كشتن كرده اند؟ جبرئيل اين آيه را خواند ((انا كفيناك المستهزئين ))(720) حضرت فرمود: اى حبرئيل ! ايشان يك ساعت قبل از اين نزد من بودند! جبرئيل گفت : همه را دفع كردم ، پس بيرون آمد و امر خود را ظاهر گردانيد؛ و باقى فراعنه را خدا در روز بدر به شمشير ملائكه و مومنان هلاك كرد و باقى مشركان گريختند.
يهودى گفت : خدا موسى را عصا داد كه هرگاه مى انداخت اژدها مى شد.
حضرت فرمود: خدا به محمد صلى الله عليه و آله و سلم معجزه اى از اين نكيوتر داد زيرا مردى از ابوجهل قيمت شترى طلب داشت كه از او خريده بود و به شراب خوردن مشغول شده بود و آن مرد به او راه نمى يافت ، پس يكى از آنها كه استهزا به حضرت رسول مى كردند از آن مرد پرسيد: كى را مى طلبى ؟ گفت : عمرو بن هشام را كه از او قيمت شتر خود را مى خواهم ، گفت : مى خواهى من تو را دلالت كنم بر كسى كه حقهاى مردم را مى گيرد؟ گفت : آرى ، پس او را بسوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم دلالت كرد و پيوسته ابوجهل مى گفت : آرزو دارم كه محمد را به من كارى بيفتد و من با او سخريه كنم و حاجتش را بر نياورم ، پس آن مرد به نزد حضرت آمد و گفت : شنيده ام كه ميان تو و عمرو بن هشام آشنائى هست مى خواهم براى من شفاعت كنى نزد او كه حق مرا بدهد؛ حضرت برخاست و به در خانه او آمد و فرمود: برخيز اى ابوجهل و حق اين مرد را بده ، و در آن روز حضرت او را به كنيت ابوجهل ياد كرد و او را پيشتر ابوجهل نمى گفتند؛ پس او بسرعت برخاست و حق آن مرد را داد و به مجلس خود برگشت ، يكى از اصحاب او گفت : از ترس محمد زر را دادى ؟ ابوجهل گفت : مرا معذور داريد چون آن حضرت پيدا شد از جانب راستش مردان ديدم كه حربه ها در دست داشتند و آن حربه ها مى درخشيد و از جانب چپش دو اژدها ديدم كه دندانها بر هم مى زدند و آتش از چشمهاى ايشان شعله مى كشيد، اگر امتناع مى كردم ايمن نبودم كه آن مردان به حربه ها شكم مرا بدرند و آن اژدهاها مرا درهم بشكنند، پس يك اژدها برابر اژدهاى موسى است و خدا يك اژدهاى ديگر را با هشت ملك كه حربه ها در دست داشتند زياده از آن به آن حضرت عطا فرمود، و بدرستى كه آن حضرت كفار قريش را بسيار آزار مى كرد در دعوت كردن ايشان بسوى دين حق ، پس روزى در ميان ايشان ايستاد و عقلهاى ايشان را به سفاهت نسبت داد و دين ايشان را عيب كرد و بتهاى ايشان را دشنام داد و پدران ايشان را به گمراهى نسبت داد، و ايشان غمگين شدند و ابوجهل گفت : والله مرگ از براى ما بهتر است از اين زندگانى آيا در ميان شما اى گروه قريش كسى نيست كه كشته شدن را بر خود قرار دهد و محمد را بكشد؟ گفتند: نه ، ابوجهل گفت : من او را مى كشم اگر فرزند عبدالمطلب خواهند مرا بكشند و اگر خواهند ببخشند، قريش گفتند: اگر چنين كنى احسانى به جميع اهل مكه كرده خواهى بود كه هميشه تو را به آن ياد كنند، ابو جهل گفت : او سجده بسيار مى كند در دور كعبه ، هرگاه به نزد كعبه بيايد و سجده كند من سنگى بر سر او مى اندازم . پس چون آن حضرت به نزديك كعبه آمد و هفت شوط طواف كرد و بعد از طواف نماز كرد و به سجده رفت و سجده را طول داد، ابوجهل سنگ گرانى برداشت و از جانب سر آن حضرت آمد و چون به نزديك آن حضرت رسيد ديد شتر مستى دهن گشوده از جانب آن حضرت متوجه او شد، چون ابوجهل آن صورت را ديد بلرزيد و سنگ بر پايش افتاد و مجروح گرديد و خون آلوده و متغير برگشت و عرق از او مى ريخت ، اصحاب او گفتند كه : ما هرگز چنين حالى در تو مشاهده نكرده بوديم ، گفت : مرا معذور داريد چنين حالى مشاهده كردم كه هرگز نديده بودم .
يهودى گفت : خدا به موسى عليه السلام دست نورانى داده بود.
حضرت فرمود: خدا به حضرت مصطفى از اين بهتر داده بود و در هر مجلس كه آن حضرت مى نشست از جانب راست و جانب چپ آن حضرت نورى ساطع مى شد كه جميع مردم مى ديدند.
يهودى گفت : در دريا راهى براى موسى گشوده شد.
حضرت فرمود: براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بهتر از اين شد، در وقتى كه در خدمت او به جنگ حنين مى رفتيم به رود خانه اى رسيديم كه عمق آن چهارده قامت بود، صحابه گفتند: يا رسول الله ! چگونه خواهد شد حال ما، دريا در پيش است و دشمن از عقب ؟ چنانكه اصحاب موسى گفتند ((انا لمدركون ))(721) پس آن حضرت از ناقه فرود آمد و گفت : خداوندا! براى هر پيغمبر مرسل معجره اى دادى پس آيت قدرت خود را به من بنما؛ و سوار شد و بر روى آب روان شد و صحابه نيز از عقب او بر روى آب روان شدند و از آب گذشتند و سم اسبان ايشان تر نشده بود پس برگشتيم و حق تعالى فتح روزى كرد.
يهودى گفت كه : خدا به موسى سنگى داد كه دوازده چشمه از آن جارى مى شد.
حضرت فرمود: چون حضرت رسول در حديبيه فرود آمد و اهل مكه او را محاصره كردند، اصحاب آن حضرت از تشنگى شكايت كردند، چهار پايان ايشان از تشنگى نزديك بود هلاك شوند، پس فرمودند كه ظرفى آورند، و دست مبارك خود را در ميان آن گذاشت و آب از ميان انگشتانش جارى شد و آنقدر آمد كه همه سيراب شديم و چهار پايان سيراب شدند و مشگهاى خود را پر كرديم . و باز در حديبيه آب ناياب شد و در آن موضع چاهى بود خشك شده بود پس تيرى از جعبه خود بيرون آورد و به دست براء بن عازب داد و گفت : ببر اين تير را و در ميان چاه خشك نصب كن ، چون چنان كرد دوازده چشمه از زير آن تير روان شد. و در روز ميضاه عبرتى و علامتى مانند سنگ موسى براى منكران پيغمبرى او ظاهر شد كه آب نداشتند و تشنه بودند و به وضو محتاج بودند، پس ظرف وضو را طلبيد و دست معجز آثار خود را ميان ظرف استوار كرد، پس آب جارى شد و بلند شد تا آنكه هشت هزار نفر وضو ساختند و سيراب شدند و چهار پايان را آب دادند و آنچه توانستند برداشتند.
يهودى گفت كه : حق تعالى به موسى ((من و سلوى )) داد.
حضرت فرمود: خدا براى آن حضرت و امت او غنيمت كافران را حلال گردانيد و براى احدى پيش از او حلال نكرده بود، و اين بهتر بود از ترنجبين و مرغ بريان ؛ و زياده از آن به آن حضرت و امت او كرامت كرد كه بر عزم عمل صالح ثواب براى ايشان مقرر نمود و در امتهاى ديگر مقرر نكرده بود، پس اگر يكى از امت او قصد حسنه اى بكند و به عمل نياورد يك ثواب براى او نوشته مى شود و اگر به عمل آورده ده ثواب براى او نوشته مى شود.
يهودى گفت : خدا ابر را سايه بان موسى و لشكر او گردانيد.
حضرت فرمود: خدا اين را براى موسى در وقتى كرد كه ايشان را در ((تيه )) حيران كرده بود و به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از آن بهتر داد كه ابر بر او سايه مى افكند از روزى كه متولد شد تا روزى كه به عالم قدس رحلت نمود در حضر و سفر.
يهودى گفت : خدا آهن را براى داود عليه السلام نرم كرد كه از آن زرهها به دست خود ساخت .
حضرت فرمود: حق تعالى براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم سنگ سخت را در روز خندق نرم كرد و صخره بيت المقدس در زير پاى او نرم شد مثل خمير، و مكرر امثال اين معجره را در غزوات آن حضرت مشاهد كرديم .
يهودى گفت : داود به سبب خطاى خود آنقدر گريست كه كوهها با او به راه افتاده به ناله آمدند.
حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شدت خوف اله چون به نماز مى ايستاد از سينه معرفت دفينه او صدائى شنيده مى شد مانند صداى جوشيدن ديگى كه بر روى آتش نهاده باشند از بسيارى گريه آن حضرت ، با آنكه حق تعالى او را از عقاب خود ايمن گردانيده بود مى خواست خشوع نمايد براى پروردگار خود و ديگران پيروى آن حضرت نمايند در تضرع و خشوع در عبادت و ده سال بر سر انگشتان ايستاد و نماز كرد تا آنكه قدمهاى محترمش ورم كرد و رنگ گلگونش زرد شد و تمام شب به نماز مى ايستاد تا آنكه حق تعالى او را عتاب نمود كه : ((ما نفرستاديم قرآن را بر تو كه خود را به تعب اندازى ))(722)، و آنقدر مى گريست كه مدهوش مى شد پس مى گفتند: يا رسول الله ! آيا خدا گناه گذشته و آينده تو را بخشيده است ؟ مى گفت : بلى آيا بنده شكر كننده خدا نباشم ؟؛ و اگر كوهها با داود عليه السلام به حركت آمده و تسبيح گفتند، روزى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم در كوه ((حرا)) ناگاه كوه به حركت در آمد حضرت فرمود: قرار گير كه نيست بر پشت تو مگر پيغمبرى و صديق شهيدى ، پس كوه اطاعت كرد و اجابت امر او نمود و ساكن شد؛ و روزى با آن حضرت به كوهى گذشتيم كه مانند قطرات اشك آبى از آن مى ريخت ، حضرت خطاب فرمود به كوه : چرا گريه مى كنى ؟ كوه به امر الهى به سخن آمد و گفت : يا رسول الله ! روزى حضرت مسيح بر من گذشت و مردم را مى ترسانيد به آتشى كه آتش افروز آن مردمان و سنگ خواهد بود و من تا به حال مى گريم از بيم آنكه مبادا من از آن سنگ باشم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مترس كه آن سنگ كبريت است ، پس كوه قرار گرفت و ساكن شد و گريه اش بر طرف شد.
يهودى گفت : خدا سليمان را پادشاهى داد كه براى احدى بعد از او سزاوار نيست .
حضرت فرمود: بهتر از آن به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عطا كرد، روزى حق تعالى ملكى را بسوى آن حضرت فرستاد كه هرگز پيش از آن به زمين نيامده بود و گفت : اى محمد! اگر خواهى زنده باشى هميشه در زمين با نعمت و پادشاهى جميع زمين و اين كليدهاى خزينه هاى زمين است براى تو آورده ام و كوهها همه طلا و نقره شوند و با تو حركت كنند به هر جا كه روى و آنچه در آخرت براى تو مقرر كرده ام از درجات عاليه هيچ كم نشود؛ پس جبرئيل عليه السلام كه خليل آن حضرت بود از ميان ملائكه اشاره كرد به آن حضرت كه : اختيار تواضع و شكستگى بكن ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت : بلكه مى خواهم پيغمبر باشم و بنده ذليل باشم و يك روز بيابم و بخورم و در روز ديگر نيابم و نخورم و زود ملحق شوم به برداران خود از پيغمبرانى كه پيش از من بوده اند؛ پس حق تعالى بر درجات او افزود حوض كوثر و شفاعت را و اين بزرگتر است از پادشاهى دنيا از اول تا آخر دنيا هفتاد مرتبه ، و وعده داد او را مقام محمود كه در قيامت او را بر عرش خود بنشاند و فرمان را در آن روز مخصوص او گرداند.
يهودى گفت : خدا باد را براى سليمان مسخر گردانيد كه تخت او را بامداد يك ماهه راه و پسين يك ماهه راه مى برد.
حضرت فرمود: حق تعالى سيد انبياء صلى الله عليه و آله و سلم را در كمتر از ثلث يك شب از مكه به مسجد اقصى كه يك ماهه راه است و از آنجا به ملكوت سموات كه پنجاه هزار سال راه است برد، و در قرب او را به مرتبه قاب قوسين و نزديكتر رسانيد و در ساق عرش انوار جمال ذوالجلال را به چشم دل مشاهده نمود، و حق تعالى به آن حضرت ملاطفتها فرمود و تكليفهاى دشوار امتهاى ديگر را بر امت او آسان ساخت ، چنانكه سابقا مذكور شد.
يهودى گفت : خدا شياطين را مسخر سليمان عليه السلام نمود.
حضرت فرمود: شياطين با وجود كفر مسخر سليمان گرديدند و حق تعالى شياطين و جنيان را مسخر آن حضرت گردانيد كه به او ايمان آوردند، پس نه نفر از اكابر و اشراف جنيان نصيبين و يمن از فرزندان عمر و بن عامر كه نامهاى ايشان شصاه ، مصاه ، الهملكان ، مرزبان ، مازمان ، نضاه ، صاحب ، حاضب و عمرو(723) بود به خدمت رسول خدا آمدند در وقتى كه آن حضرت در بطن النخل بود و ايمان آوردند چنانكه حق تعالى قصه ايشان را در قرآن فرموده است و اذا صرفنا اليك نفرا من الجن يستمعون القرآن (724) مراد اين نه نفرند، و بعد از آن هفتاد و يك هزار نفر از جن آمدند و با آن حضرت بيعت كردند كه روزه بدارند و نماز بكنند و زكات بدهند و حج و جهاد بكنند و خير خواه مسلمانان باشند و معذرت طلبيدند از كفر و بت پرستى خود و به اختيار خود ايمان آوردند و ترك تمرد كردند، و آن حضرت مبعوث بود بر جميع جنيان .
يهودى گفت : يحيى عليه السلام را حق تعالى حكمت و علم داد در سن طفوليت و گريه مى كرد بى آنكه گناهى كرده باشد.
حضرت فرمود: يحيى عليه السلام در عصرى بود كه بت پرستى و جاهليت نبود و سيد انبياء صلى الله عليه و آله و سلم را خدا حكمت و علم و فهم داد در طفوليت در ميان گروهى كه همه بت پرستان و لشكر شيطان بودند و هرگز به بت پرستى رغبت نكرد و در عيد ايشان حاضر نشد و هرگز كسى از او دروغ نشنيد و پيوسته او را امين و راستگو و بردبار مى گفتند و روزه يك هفته و زياده و كم را به يكديگر وصل مى كرد كه در ميان آن طعام و آب تناول نمى فرمود و مى گفت : من مانند يكى از شما نيستم ، شب نزد پروردگار خود به سر مى آورم و مرا طعام و آب مى دهد، و آنقدر مى گريست از خوف خدا كه جاى نمازش تر مى شد از ترس خدا بى گناهى و جرمى .
يهودى گفت : مى گويند عيسى عليه السلام در گهواره سخن گفت .
حضرت فرمود: محمد صلى الله عليه و آله و سلم چون از شكم مادر به زمين آمد دست چپ را به زمين گذاشت و دست راست را بسوى آسمان برداشت و لب به كلمه شهادت گشود و از دهان نير البيانش نورى ساطع گرديد كه اهل مكه قصرهاى شام و اطراف آن را ديدند و قصرهاى سرخ يمن و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و نواحى آنها را ديدند و تمام دنيا در شب ولادت او منور گرديد و جن و انس و شياطين بترسيدند و گفتند: امر غريبى در دنيا حادث شده است كه اين آثار عجيبه به ظهور آمده است ، ملائكه را مى ديدند در آن شب نورانى كه فرود مى آمدند از آسمان و بالا مى رفتند و صداى تسبيح و تقديس ايشان را مى شنيدند و ستاره ها مضطراب شده فرو مى ريختند و تيرهاى شهاب از همه طرف مى دويدند، و شيطان از مشاهده اين غرائب مضطرب شده خواست براى استعلام امر اين به آسمان بالا رود زيرا كه او را تا آسمان سوم راه بود و شياطين گوش مى دادند در آسمان و سخنان از ملائكه مى شنيدند، و چون خواستند در آن شب بالا روند راه خود را مسدود يافتند و ملائكه تيرهاى شهاب را براى دفع ايشان در كمان گذاشتند و اينها همه از دلالات و علامات پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود.
يهودى گفت : مى گويند عيسى عليه السلام كور و پيس را شفا مى بخشيده است به اذن خدا.
حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بسيارى از اصحاب عاهات و بليات را به صحت رسانيد، از آن جمله روزى از احوال يكى از صحابه جويا شد، گفتند: يا رسول الله ! او از شدت بلا بمنزله جوجه شده است كه پره هاى آن ريخته باشد، حضرت به عيادت او رفت و پرسيد: آيا در صحت دعائى مى كردى ؟ گفت : بلى مى گفتم : پروردگارا! هر عقوبت كه مرا در آخرت خواهى كرد آن را بزودى در دنيا بر من بفرست ؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چرا نگفتى ربنا آتنا فى الدنيا حسنه و فى الاخره حسنه و قنا عذاب النار؟(725) يعنى : ((اى پروردگار ما! عطا كن ما را در دنيا نعمت و رحمت نيكوئى و در آخرت نعمت و رحمت نيكوئى و نگاه دار ما را از عذاب جهنم ))، چون اين دعا را خواند صحت يافت و گويا از بندى رها شد و برخاست با ما بيرون آمد.
و باز شخصى از قبيله جهينه كه به خوره مبتلا شده بود و اعضايش مى ريخت به خدمت آن حضرت آمد و از مرض خود شكايت كرد، حضرت قدحى آب گرفت و آب دهان معجز نشان خود را بر آن انداخت و فرمود: اين آب را بر بدن خود بمال ، چون چنين كرد شفا يافت و چنان شد كه گويا هرگز بلائى نداشته است .
و ايضا اعرابى به خدمت آن حضرت آمد كه به برص مبتلا شده بود و آب دهان مبارك خود را بر برص او افكند، و هنوز از پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر نخاسته بود كه شفا يافت .
اگر گوئى عيسى عليه السلام ديوانگان و جن يافتگان را نجات داد پس بدان كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم روزى با بعضى از اصحاب خود نشسته بود ناگاه زنى آمد و گفت : يا رسول الله ! پسر من مشرف بر مرگ شده است هر چند طعام نزد او مى آوريم خميازه مى كشد و طعام نمى تواند خورد، پس رسول خدا برخاست و متوجه خانه او شد و ما در خدمت او رفتيم و چون به آن بيمار رسيديم حضرت فرمود: جانب يا عدو الله من ولى الله فانا رسول الله يعنى : ((دورى كن اى دشمن خدا از دوست خدا و منم رسول خدا))، پس شيطان از او دور شد، و برخاست و الحال در ميان لشكر ماست .
و اگر مى گوئى عيسى عليه السلام كوران بينا گردانيد پس بدان كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم زياده از اين كرد و بدرستى كه قتاده پسر ربعى مرد خوشروئى بود و در جنگ احد نيزه به چشمش خورد و از حدقه بيرون آمد و آن را به دست گرفته خدمت رسول خدا آمد وگفت : يا رسول الله ! بعد از اين زن من مرا دشمن خواهد داشت ، حضرت حدقه او را از دست او گرفت و به جاى خود گذاشت و نمى توانست از ديده ديگر فرق كرد مگر نيكوتر و روشنتر از آن بود؛ و در جنگ ابن ابى الحقيق (726) عبدالله بن عتيك را جراحتى رسيد و دستش جدا شد و در شب دست خود را به نزد آن حضرت آورد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را به جاى خود گذاشت و دست بر آن ماليد و چنان شد كه از دست ديگر فرق نتوان كرد؛ و در جنگ كعب بن الاشرف محمد بن مسلمه را چنين بلائى به دست و چشم او هر دو رسيد و حضرت دست بر هر دو ماليد و به اصلاح آمد؛ و همچنين عبدالله پسر انيس را چنين بلائى به ديده او رسيد و دست مبارك بر ديده او كشيد و چنان شد كه از ديده ديگر تمييز نمى توانستند كرد، اينها همه دلالتهاى نبوت او بود.
يهودى گفت : مى گويند عيسى عليه السلام مرده را به اذن خدا زنده كرد.
حضرت فرمود: محمد صلى الله عليه و آله و سلم سنگريزه در دست معجز نمايش تسبيح گفت كه با جماديت آنها نغمه و صداى آنها را مى شنيدند بى آنكه روحى داشته باشند، و مردگان بعد از مردن با آن حضرت سخن مى گفتند و استغاثه به آن حضرت مى كردند از آنچه ديدند از عذاب خدا، روزى با اصحاب خود بر ميتى كه شهيد شده بود نماز كرد و چون فارغ شد فرمود: از بنى نجار كسى هست در اينجا؟ اين ميت ايشان را در در بهشت نگاهداشته اند براى سه درهم كه از فلان يهودى بر ذمه او بوده و نداده است ، بدهند و او را خلاص كنند؛ و اگر مى گوئيد عيسى عليه السلام با مردگان سخن گفت ، محمد صلى الله عليه و آله و سلم از اين عجيب تر كارى كرد، چون در قلعه طائف فرود آمد و اهل آن را محاصره نمود گوسفند بريان كرده اى براى آن حضرت فرستادند كه در زهر پخته بودند پس ذراع آن گوسفند به سخن آمد و گفت : يا رسول الله ! از من مخور كه مرا به زهر آلوده اند، اگر حيوان زنده سخن گويد از بزرگترين معجزات است پس هرگاه حيوان كشته بريان كرده سخن گويد عظيم تر خواهد بود؛ و چنان بود كه درخت را مى طلبيد و اجابت او مى كرد و مى آمد؛ و بهائم و حيوانات و درندگان در مواطن بسيار با آن حضرت سخن گفتند و شهادت بر پيغمبرى او دادند و مردم را از مخالفت او بر حذر داشتند و اينها زياده از معجزه عيسى است .
يهودى گفت : مى گويند عيسى عليه السلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در خانه ها خورده بودند و ذخيره كرده بودند.
حضرت فرمود: عيسى عليه السلام خبر مى داد قوم خود را به آنچه در پس ديوارى پنهان بود، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خبر مى داد قوم خود را از جنگ ((موته )) و كيفيت حرب ايشان را نقل مى فرمود و هر كه شهيد مى شد مى فرمود كه : الحال فلان شهيد شد و ميان آن حضرت و ايشان يك ماهه راه بود؛ و مكرر مردى مى آمد كه از چيزى سوال كند حضرت مى فرمود كه : تو مى گوئى حاجت خود را يا من بگويم ؟ او مى گفت : بلكه تو بگو يا رسول الله ، مى فرمود: براى فلان حاجت و فلان مطلب آمده اى ، و آنچه در خاطر او بود بيان مى فرمود؛ و خبر مى داد اهل مكه را به رازهاى پنهان ايشان و از آن جمله وقتى كه عمير بن وهب از مكه به مدينه آمد و به آن حضرت گفت كه : براى خلاص كردن پسر خود آمده ام ، حضرت به او فرمود: دروغ گفتى بلكه با صفوان بن اميه در حطيم برخوردى و ياد كرديد كشتگان بدر را و گفتيد: والله مرگ براى ما بهتر است از زندگى بعد از آنچه محمد صلى الله عليه و آله و سلم با ما كرد و آيا زندگانى مى توان كرد بعد از آن كشتگان كه در چاه بدر ديديم ، تو گفتى : اگر نه اين بود كه من صاحب عيال و قرض ‍ دارم هر آينه تو را از محمد راحت مى دادم ، صفوان گفت : من ضامن مى شوم قرض تو را بدهم و دختران تو را با دختران خود جا دهم كه هر چه بر سر دختران من مى آيد بر سر دختران تو بيايد از نيك و بد، تو گفتى كه : بپوشان بر من و به كسى اظهار مكن و تهيه سفر من بكن تا بروم و او را بكشم و از براى اين كار آمده اى ، گفت : راست گفتى يا رسول الله و اكنون من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و به آنكه تو پيغمبر و فرستاده اوئى . و امثال اينها بسيار واقع شد كه احصا نمى توان كرد.
يهودى گفت : مى گويند كه عيسى عليه السلام از گل به هيئت مرغ مى ساخت و در آن مى دميد پس مرغى مى شد و پرواز مى كرد.
حضرت فرمود: محمد صلى الله عليه و آله و سلم نيز شبيه اين را كرد، در روز حنين سنگى را به كف گرفت و ما از آن سنگ صداى تسبيح و تقديس شنيدم پس با سنگ خطاب كرد كه : شكافته شو، و آن سنگ به سه پاره شد و از هر پاره اى صداى تسبيحى مى شنيديم بغير از آنچه از ديگرى مى شنيديم ، و در وقت ديگر درختى را طلبيد و اجابت او نمود و زمين را شكافت و نزديك او آمد و از هر شاخ آن درخت صداى تسبيح و تهليل و تقديس بلند بود، پس امر فرمود درخت را به دو نيم شد پس گفت : باز به يكديگر بچسبيد، چسبيدند، پس فرمود كه : شهادت ده از براى من به پيغمبرى ، چون شهادت داد فرمود كه : برگرد به جاى خود تسبيح و تهليل و تقديس گويان ، و چنين كرد، و اين واقعه در مكه واقع شد در پهلوى قصابخانه مكه .
يهودى گفت : مى گويند عيسى عليه السلام جهانگردى مى كرده و در زمين سياحت مى نموده است .
حضرت فرمود كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بيست سال (727) جهاد كرد و با لشكر خود سفرها مى نمود براى جهاد با كافران عرب و عدد بى شمار از ايشان را به شمشير آبدار غرق درياى تبار و روانه درك اسفل نار گردانيد كه هر يك به شجاعت و شمشير مشهور هر ديار و پيوسته مشغول هر كارزار بودند، و سفر نكرد مگر به قصد جهاد دشمنان دين .
يهودى گفت : مى گويند عيسى زاهد بوده است .
حضرت فرمود: محمد صلى الله عليه و آله و سلم زاهدترين پيغمبران بود و او سيزده زن داشت بغير كنيزان كه با آنها مقاربت مى نمود، و هرگز خوانى از پيش او بر نداشتند كه طعام در آن مانده باشد، و نان گندم نخورد و از نان جو سه شب پياپى سير نشد، و چون از دنيا رحلت نمود زره آن حضرت نزد يهودى مرهون به چهار درهم بود، و زر سرخ و سفيد از او نماند با آن شهرها كه فتح كرد و غنيمتها كه از كافران گرفت ، و بسيار بود كه در روزى سيصد هزار درهم و چهار صد هزار درهم به مردم قسمت مى كرد و چون شب مى شد و سائلى به نزد او مى آمد و سوال مى كرد حضرت مى گفت : سوگند مى خورم با آن خدائى كه محمد را به راستى فرستاده است در خانه آل محمد امشب نه يك مصاع جو هست و نه يك مصاع گندم و نه يك درهم و نه يك دينار.
يهودى گفت : پس من شهادت مى دهم كه بجز خداى يگانه خداوندى نيست و شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست و شهادت مى دهم كه خدا هيچ پيغمبر و هيچ رسول را درجه اى و فضيلتى نبخشيده است مگر آنكه همه را براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم رسول خود جميع كرده است و اضعاف آنچه به همه ايشان داده بود به او داده است .
پس ابن عباس ، به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : گواهى مى دهم كه تو از راسخان در علمى .
حضرت فرمود: چون بتوانم گفت اين فضيلتها را در حق كسى كه حق تعالى با آن عظمت و جلال اخلاق او را عظيم و بزرگ شمرده و فرموده است ((و انك لعلى خلق عظيم )).(728)(729)
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بسوى مدينه هجرت نمود و آيات راستى و معجزات پيغمبرى آن حضرت ظاهر شد يهودان در مقام كيد و مكر در آمدند و سعيد مى كردند در محو كردن انوار و باطل كردن حجتهاى آن حضرت ، و از جمله جماعتى كه سعى مى كردند در تكذيب و رد حجج آن حضرت مالك بن الصيف بود و كعب بن الاشرف و حى بن اخطب و جدى بن اخطب و ابو ياسر بن اخطب و ابو لبابه بن عبد المنذر و شعبه ، پس روزى مالك به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى محمد! تو دعوى مى كنى كه پيغمبر خدائى ، من ايمان نمى آورم به تو مگر آنكه ايمان آورد از براى تو اين بساطى كه در زير ماست و گواهى دهد بر حقيت تو.
و ابو لبابه گفت : ايمان نمى آورم مگر وقتى كه گواهى دهد براى تو اين تازيانه كه در دست من است . و كعب گفت : ايمان نمى آورم تا گواهى دهد اين دراز گوشى كه بر آن سوارم بر حقيت تو.
حضرت فرمود: بندگان را نيست كه بعد از وضوح حجت و ظهور معجزه اين نوع تكليفات در درگاه خدا كنند و بايد در مقام تسليم و انقياد باشند و اكتفا نمايند به آنچه خدا براى ايشان ظاهر گردانيده است ، آيا بس نيست شما را كه حق تعالى اوصاف مرا و حقيت و نبوت مرا در تورات و انجيل و صحف ابراهيم عليه السلام براى شما بيان كرده است و بيان كرده است كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفه من است و بهترين خلق است بعد از من ؟ و بس نيست شما را كه چنين معجزه باهرى مانند قرآن براى من فرستاده است كه همه خلق عاجزند از آنكه مثل آن بياورند؟ و آنچه شما طلب كرديد من جرات نمى نمايم كه از خداوند خود طلب نمايم بلكه مى گويم آنچه خدا از براهين و معجزات مرا داده است بس است از براى من و شما، پس اگر عطا فرمايد آنچه طلبيديد از زيادتى طول و احسان او خواهد بود بر من و بر شما، و اگر ندهد براى آن است كه مصلحت در دادن آنها نيست و آنچه داده است براى اتمام حجت كافى است .
پس چون حضرت از اين سخن فارغ شد به قدرت الهى آن بساط به سخن آمد و گفت : شهادت مى دهم كه نيست خدائى بجز معبود يكتا و او را شريك نيست و يگانه است در ايجاد و تربيت اشيا و هر چيز به او محتاج است و او به هيچ چيز محتاج نيست و تغيير و زوال بر او محال است و و زن و فرزند او را نيست و هيچكس را در حكم با خود شريك نكرده است ، و شهادت مى دهم براى تو يا محمد كه بنده و رسول اوئى و تو را فرستاده است با هدايت و دين حق تا غالب گرداند تو را بر همه دينها هر چند نخواهند مشركان ، و گواهى مى دهم كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفه توست در امت تو و بهترين خلق است بعد از تو و هر كه با او دوستى كند با تو دوستى كرده و هر كه با او دشمنى كند با تو دشمنى كرده و هر كه اطاعت او كند اطاعت تو كرده و هر كه معصيت او كند معصيت تو كرده است و هر كه تو را اطاعت كند اطاعت خدا كرده است و مستحق سعادت مى گردد و خشنودى خدا و هر كه تو را نافرمانى كند خدا را نافرمانى كرده و مستحق عذاب اليم خدا مى گردد در آتش جهنم .
چون اين حال را يهودان مشاهده كردند متعجب گرديدند و گفتند: نيست اين مگر سحر هويدا! چون اين سخن گفتند بساط به حركت آمد و بلند شد و آنها را كه بر بالاى آن نشسته بودند بر رو افكند، و بار ديگر خدا او را به سخن آورد و گفت : من كه بساطم حق تعالى مرا گرامى داشت و گويا گردانيد به توحيد و به تمجيد خود و گواهى دادن از براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيغمبر او به آنكه او بهترين پيغمبران است و رسول اوست بسوى جميع خلايق و قيام به عدالت و حق مى نمايد در ميان بندگان خدا، و گواهى دادن براى امامت برادر او و وصى او و وزير او كه از نور او بهم رسيده و خليل و يار اوست و ادا كننده قرضهاى اوست و وفا كننده به وعده هاى اوست و يارى كننده دوستان و براندزنده دشمنان اوست ، و انقياد مى نمايم كسى را كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم امام گردانيده و بيزارم از كسى كه با او دشمنى بكند، پس سزاوار نيست كه كافران بر من پاگذارند و بر روى من بنشينند، نبايد كه بر من بنشينند مگر آنها كه ايمان به خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم و وصى او آورده اند.
پس حضرت رسول به سلمان و ابوذر و مقداد و عمار گفت : برخيزند و بر روى اين بساط بنشينيد كه شما به آنچه اين بساط گواهى داد ايمان آورده ايد.
و چون ايشان بر روى آن بساط قرار گرفتند حق تعالى به قدرت كامله خود تازيانه ابو لبابه را گويا گردانيد و گفت : شهادت مى دهم به يگانگى خداوندى كه آفريننده خلايق است و پهن كننده روزيها است و تدبير كننده جميع امور است و بر همه چيز قادر و توانا است ، و گواهى مى دهم براى تو اى محمد كه رسول و بنده و برگزيده و خليل و دوست و خليفه و پسنديده خدائى و تو را به سفارت و رسالت فرستاده است كه سعادتمندان به تو نجات يابند و بدبختان به تو هلاك گردند، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب در ملا اعلى مذكور است كه او سيد خلايق است بعد از تو و اوست كه قتال مى كند بر تنزيل كتاب خدا تا مخالفان تو را به قبول دين تو در آورد اگر خواهند و اگر نخواهند، و بعد از تو اقتال خواهد كرد بر تاويل قرآن با منافقان كه از دين منحرف گرديده اند و خواهشهاى نفوس ايشان بر عقلهاى ايشان غالب گرديده است و معنى كتاب خدا را تحريف كرده اند و دوستان خدا را بسوى بهشت خواهد كشيد و دشمنان خدا را به شمشير آبدار به نار ملك قهار خواهد رسانيد.
پس تازيانه خود را از دست ابو لبابه خلاص كرد و او را بر رو افكند و هر چند او بر مى خاست ، او را مى انداخت ، ابوالبابه گفت : واى بر من ! مرا چه مى شود؟!
تازيانه گفت : اى ابو لبابه ! من كه تازيانه توام حق تعالى مرا گويا گردانيد به توحيد خود و گرامى داشت به حمد خود و مشرف گردانيد به تصديق پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بهترين بندگان خود، و گردانيد مرا از آنها كه اختيار كرده اند دوستى و اطاعت بهترين خلق را بعد از آن حضرت كه مخصوص گرديده است به شوهرى دختر او كه بهترين زنان عالميان است ، و مشرف گرديده است به خوابيدن در فراش او در شبى كه اراده قتل او كردند و ذليل گرداننده دشمنان اوست به شمشير خود، بيان كننده است در ميان امت او حلال و حرام و شريعتها و احكام را، پس سزاوار نيست كه من در دست كسى باشم كه معانده كند و اظهار مخالفت آن حضرت نمايد، پيوسته چنين خواهم كرد با تو تا آنكه ايمان بياورى يا كشته شوى .
ابو لبابه گفت : اى تازيانه ! من نيز شهادت مى هم به آنچه تو شهادت به آن دادى و اعتقاد كردم و ايمان آوردم به آنچه تو گفتى .
تازيانه گفت : چون اظهار ايمان كردى من نيز در دست تو قرار گرفتم و خدا بهتر مى داند آنچه در دل توست و حكم خواهد كرد از براى تو و بر تو در روز قيامت .
پس حضرت باقر عليه السلام فرمود: اسلام او نيكو نشد و از او اعمال بد به ظهور آمد.
پس آن يهودان از خدمت حضرت برخاستند و پنهان به يكديگر مى گفتند كه : محمد بختى دارد هر چه مى خواهد از براى او به عمل مى آيد و او پيغمبر نيست .
پس چون كعب بن الاشرف خواست بر درازگوش سوار شود برجست و او را بر سر انداخت و مجروح گردانيد، چون بار ديگر سوار شد باز او را به زمين افكند تا آنكه هفت نوبت چنين كرد، در مرتبه هفتم به سخن آمد و گفت : اى بنده خدا! بد بنده اى بوده اى ، تو آيات خدا را ديدى و كافر شدى به آنها و ايمان نياوردى و من كه حمار توام خدا گرامى داشت مرا به توحيد خود و گواهى مى دهم به يگانگى خداوندى كه خالق انام و صاحب جلال و اكرام است و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول اوست و بهترين اهل دار السلام است ، فرستاده شده است تا سعادتمند گرداند آنها را كه حق تعالى سعادت ايشان را مى دانسته و شقى گرداند آنها را كه در علم خدا شقاوت ايشان بوده ، و شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب ولى خدا و وصى رسول اوست ، حق تعالى به او فيروز مى گرداند سعادتندان را هرگاه توفيق قبول كردن پندهاى او بيابند و به آداب او عمل نمايند و هر چه را امر فرمايد بجا آورند و هر چه را نهى نمايد ترك كنند، و بدرستى كه حق تعالى به شمشيرهاى سطوت او و حمله هاى قوت او دشمنان محمد را ذليل خواهد گردانيد پس ايشان را خواهد كشانيد به شمشيرهاى قاطع و برهان ساطع يا بسوى درجات ايمان يا دركات نيران ، پس سزاوار نيست كه كافرى بر من سوار شد بلكه بر من سوار نخواهد شد مگر كسى كه ايمان آورد به خدا و تصديق نمايد محمد رسول او را در جميع گفته هاى او و درست داند جميع كرده هاى او را خصوصا نصب كردن برادر خود على را كه وصى و خليفه او و وارث علم و شاهد بر امت او و ادا كننده قرضهاى او و وفا كننده به وعده هاى او و دوستدار دوستان او و دشمنان اوست .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى كعب بن الاشرف ! دراز گوش تو از تو عاقلتر است و ابا كرد از آنكه تو سوارش شوى و بعد از اين هرگز سوارش نخواهى شد پس بفروش او را به بعضى از مومنان .
كعب گفت : من نيز او را نمى خواهم براى آنكه جادوى تو بر آن اثر كرده است .
پس حمار به قدرت خداوند جبار آن نگونسار تبهكار را ندا كرد كه : اى دشمن خدا! ترك كن بى ادبى را در خدمت پيغمبر خدا، بخدا سوگند اگر نه از ترس مخالفت او بود هر آينه تو را به سمهاى خود نرم مى كردم و سرت را به دندانهاى خود مى كندم . پس ذليل و ساكت ماند و سخن حمار بر او دشوار نمود و شقاوت بر او غالب شد و با مشاهده اين معجزات ايمان نياورد.
پس ثابت بن قيس آن حمار را از او به صد درهم (730) خريد و پيوسته بر آن سوار مى شد و به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مى آمد و با نهايت نرمى و رهوارى و هموارى راه مى رفت و حضرت به او مى فرمود: اى ثابت ! براى ايمان تو چنين رهوار و فرمانبردار تو گرديده است .
پس چون يهودان از خدمت رسول خدا رفتند اين آيه كريمه نازل شد سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون (731) ((يكسان است بر ايشان خواه بترسانى ايشان را خواه نترسانى ايمان نمى آورند)).(732)
ايضا در تفسير امام عليه السلام مذكور است كه : روزى از والد بزرگوار خود امام على النقى عليه السلام از معجزات مشهور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوال كردم ، فرمود:
معجزه اول - سايه انداختن ابر بود بر سر آن حضرت ، و آن چنان بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون براى خديجه عليها السلام به سفر شام به مضاربه رفت و يك ماه راه بود و در عين شدت گرما بود و در آن بيابانها گرما شدت مى كرد و بادهاى گرمى مى ورزيد پس حق تعالى براى آن حضرت ابرى مى فرستاد كه محاذى سر آن سرور بود، و چون راه مى رفت ابر حركت مى كرد و هرگاه مى ايستاد ابر مى ايستاد و به هر سو مى رفت همراه او بود و نمى گذاشت حرارت آفتاب به آن حضرت برسد، چون باد تند مى وزيد كه ريگ و خاك بر روى قريش مى ريخت به نزديك آن حضرت كه مى رسيد ساكن و لطيف و ملايم و صاف مى شد و مانند نسيم ملايم بدون ريگ و غبار بر آن حضرت مى ورزيد، پس ‍ قريش مى گفتند: مجاورت محمد بهتر است از خيمه ها و خانه ها، و در وقت شدت باد پناه به آن حضرت مى بردند و چون به نزديك آن حضرت مى رسيدند از شدت باد ايمن مى شدند ولى ابر مخصوص آن حضرت بود و اثر او به ديگرى نمى رسيد، چون جمعى از غريبان به قافله مى رسيدند مى گفتند: سبب اين ابر چيست كه مخصوص يك مكان است و با قافله حركت مى كند و بر همه سايه نمى افكند؟ اهل قافله مى گفتند: نظر كنيد بسوى ابر كه بر آن نوشته است نام صاحبش ، چون نظر مى كردند مى ديدند بر آن نوشته است : لا اله الا اللّه محمد رسول الله ايدته بعلى سيد الوصيين و شرفته باله الموالين له ولعلى و اوليائهما و المعادين لاعدائهما يعنى : ((به جز معبود يكتا خداوندى نيست و محمد رسول خداست و قوت بخشيدم محمد را به على كه بهترين اوصيا است و مشرف گردانيدم او را به آل او كه دوست و پيرو محمد و على و دوستان ايشانند و دشمن دشمنان ايشانند)) پس هر صاحب سوادى و بى سوادى آن خط را مى خواند و مى فهميد.
معجزه دوم - سلام كردن كوهها و سنگها بود بر آن حضرت ، چنان بود كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از سفر شام مراجعت نمود و هر ربحى كه در آن سفر ديده بود در راه خدا تصدق كرد، هر روز به كوه حرا بالا مى رفت و از قله آن كوه نظر مى كرد بسوى آثار رحمت خدا و انواع عجائب خلقت و بدايع حكمت حق تعالى ، و نظر حقيقت بين خود را به اطراف زمين و اكناف آسمان و اقطار درياها و كوهها و بيابانها به جولان در مى آورد و از آن آثار بر وحدت و قدرت و حكمت و عظمت و جلال قادر مختار استدلال مى كرد و از دقايق حكمت هر يك عبرتها مى گرفت و خدا را چنانكه شرط پرستيدن بود عبادت مى كرد، پس چون چهل سال از عمر شريفش گذشت و دل حقايق منزلش قابل انعكاس انوار سبحانى و مخزن حكم و اسرار ربانى گرديد حق تعالى درهاى آسمان صورت و معنى را براى او گشود كه پيوسته در ملكوت اعلا نظر مى كرد و افواج ملائكه را به خدمتش فرستاد كه فوج فوج بر او نازل مى شدند و ايشان را مى ديد و با ايشان سخن مى گفت و انوار رحمت يزدانى از ساق عرش اعظم تا فرق آن رسول مكرم پيوسته شد و اشعه خورشيد جلال كريم متعال ظاهر و باطن او را فرو گرفت و جبرئيل مطوق به نور كه طاووس ملائكه رحمان است بسوى او نازل شد و به دست قدرت بازوى عزتش را گرفت و حركت داد و گفت : اى محمد! بخوان ، فرمود: چه چيز بخوانم ؟ گفت : اقرء باسم ربك الذى خلق # خلق الانسان من علق # اقراء و ربك الاكرم # الذى علم بالقلم # علم الانسان مالم يعلم (733) يعنى : ((بخوان به نام پروردگار تو كه همه چيز را آفريد، بيافريد آدميان را از خونهاى بسته ، و پروردگار تو آن بزرگوارى است كه كريمتر است از همه كريمان ، آن خداوندى كه بياموزانيد مردم را نوشتن به قلم ، و بياموخت انسان را آنچه نمى دانست ))، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او آنچه وحى نمود و جبرئيل به آسمان رفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كوه به زير آمد و از آثار تعظيم و جلال الهى كه او را فرا گرفته بود و غرائب احوالى كه مشاهده نموده بود حالتى بر آن حضرت طارى شد مانند تب و لرز و تفكر مى نمود در آنكه : چون تبليغ رسالت نمايم بسوى قوم خود باور نخواهند كرد و مرا به ديوانگى و مصاحبت شيطان نسبت خواهند داد، و آن حضرت پيوسته داناترين خلق و گرامى ترين عباد بود نزد مردم و دشمن ترين چيزها نزد او شياطين و افعال و اقوال ديوانگان بود و به اين سبب دلتنگ شده بود، پس حق تعالى خواست سينه او را گشايش ‍ دهد و دلش را صاحب شجاعت گرداند لهذا هر كوه و سنگ و كلوخ را براى او به سخن آورد كه به هر چيز از اينها مى رسيد او را ندا مى كردند: السلام عليك يا محمد السلام عليك يا ولى الله السلام عليك يا رسول الله بشارت باد تو را بدرستى كه حق تعالى تو را فضيلت و جمال و زينت و كمال داده و تو را گرامى ترين خلايق اولين و آخرين گردانيده ، از اين دلتنگ مباش كه قريش تو را ديوانه و سفيه و مفتون گويند، بدرستى كه فاضل كسى است كه خدا او را تفضيل دهد و كريم آن كسى است كه خداوند عالميان او را گرامى دارد، پس دلتنگ مشو از تكذيب قريش و ستمكاران عرب پس بزودى تو را پروردگار تو به اقصاى مراتب كرامات و ارفع منازل درجات خواهد رسانيد و بزودى دوستان تو شاد خواهند شد به وصى تو على بن ابى طالب كه علوم تو را در ميان عباد و بلاد پهن خواهد كرد و او درگاه شهرستان علم توست ، و بزودى چشم تو روشن خواهد شد به دختر تو فاطمه و از او و از على بيرون خواهند آمد حسن و حسين كه بهترين جوانان اهل بهشتند و بزودى دين تو در عالم منتشر خواهد شد، و در آخرت مزد دوستان تو و برادر تو را عظيم خواهد كرد و لواى حمد را به دست تو خواهد گذاشت و تو به دست برادرت على خواهى داد و هر پيغمبر و صديق و شهيد در زير آن علم خواهند بود و على ايشان را بسوى بهشت خواهد برد، پس ميزان جلال را براى آن حضرت از آسمان آوردند و آن حضرت را در يك كفه گذاشتند و جميع امت آن حضرت را در كفه ديگر گذاشته و او از همه سنگين تر آمد، پس آن حضرت را از ميزان فرود آوردند و على را در پايه او گذاشتند و با ساير امت سنجيدند و آن حضرت از همه سنگين تر آمد، پس ندا رسيد به آن حضرت كه : اى محمد! اين على بن ابى طالب است برگزيده من كه دين تو را به او قوت خواهم داد و بهتر از جميع امت توست بعد از تو، پس در آن وقت حق تعالى سينه معرفت دفينه آن حضرت را گنجايش اداء رسالت و تحمل مشقتهاى امت داد و بر او آسان گردانيد معارضه ايشان را و جنگ كردن و جدال نمودن با طاغيان قريش را.
معجزه سوم - آن است كه حق تعالى دفع كرد و هلاك گردنيد آنها را كه قصد كشتن آن حضرت نمودند، و از جمله آنها آن بود كه در وقتى كه هفت سال از سن آن حضرت گذشته بود چنان نشو و نما كرده بود در خير و سعادت كه در ميان اطفال قريش نظير و شبيه خود نداشت و در آن وقت گروهى از يهودان شام وارد مكه شدند و چون نظر ايشان بر آن حضرت افتاد و در او مشاهده كردند صفتها و نعتها كه از او در كتابهاى خوانده بودند پنهان به يكديگر گفتند: بخدا سوگند اين همان محمد است كه خوانده ايم كه در آخر الزمان بيرون خواهد آمد و بر يهود و ساير اهل دنيا غالب خواهد شد و حق تعالى به او دولت يهود را زايل خواهد گردانيد و ايشان را ذليل خواهد كرد، پس حسد ايشان را باعث شد بر اينكه صفات را كتمان كردند و به ساير يهودان گفتند: اين پادشاهى است كه پادشاهى او برطرف خواهد شد و به يكديگر گفتند: بيائيد تا حليه اى برانگيزيم براى كشتن او زيرا خدا آنچه را مقدر گردانيده محو مى تواند كرد، پس عزم كردند بر قتل آن حضرت و گفتند: اول او را امتحان مى كنيم از صفات او و اگر همان باشد كه ما خوانده ايم او را مى كشيم زيرا كه حليه و صورت بسيار مشتبه مى باشد، پس گفتند: ما در كتب خوانده ايم كه خدا او را از خوردن حرام و شبهه اجتناب مى فرمايد پس او را بطلبيد و طعام حرامى و شبهه اى نزد او حاضر گردانيد تا تجربه كنيم كه حرام و شبهه را خواهد خورد يا نه ، پس اگر يكى از آنها را بخورد آن نيست كه ما خوانده ايم ، و اگر نخورد مى دانيم كه اوست پس بايد سعى كنيم در هلاك كردن او تا دين ما را بر طرف نكند.
پس آمدند به نزد ابو طالب و آن حضرت را با ابو طالب و جمعى از قريش به ضيافت طلبيدند و مرغ مسمنى (734) كه گلويش را فشرده بودند و بى ذبح آن را هلاك كرده بودند و بريان كرده بودند نزد ايشان حاضر كردند، ابو طالب و ساير قريش از آن خوردند و آن حضرت هر چند دست بسوى آن مرغ دراز مى كرد دست مطهر او بى اختيار به جانب ديگر مى رفت و به آن مرغ نمى رسيد.
يهودان گفتند: يا محمد! چرا از اين مرغ تناول نمى نمائى ؟
فرمود: اى گروه ! هر چند دست دراز كردم كه لقمه اى بردارم دستم بسوى ديگر رفت ، مى بايد كه اين مرغ حرام باشد كه پروردگار من مرا از خوردن آن اجتناب مى فرمايد.
گفتند: اين حلال است ، اگر رخصت مى فرمائى ما لقمه اى از آن در دهان تو بگذاريم .
حضرت فرمود: اگر توانيد، بكنيد. چون لقمه را برداشتند و خواستند در دهان مطهر آن سرور گذارند هر چند سعى كردند نتوانستند و دست ايشان به جانب ديگر مى رفت ؛ حضرت فرمود: چون دانستيد كه خدا مرا از اين طعام اجتناب مى فرمايد اگر طعام ديگر داريد بياوريد، پس مرغ مسمن ديگر بريان كردند و آوردند، و آن را از خانه همسايه ايشان كه غايب بود بى رخصت او گرفته بودند به قصد آنكه چون بيايد قيمتش را به او بدهند و به اين سبب شبهه داشت ، و چون حاضر كردند و حضرت لقمه اى از آن برداشت و خواست كه به دهان گذارد آن لقمه سنگين شد و از دستش افتاد، و هر چند لقمه بر مى داشت چنين مى شد، گفتند: يا محمد! چرا از اين نمى خورى ؟
حضرت فرمود: از اين طعام نيز مرا منع مى كنند و چنان گمان مى برم از شبهه باشد كه خدا مرا از خوردن آن منع مى نمايد.
يهودا: گفتند: شبهه نيست ، اگر مى فرمائى ما به دهان تو بگذاريم ؟
فرمود: اگر توانيد، بكنيد. پس هر چند لقمه بر گرفتند و خواستند كه بلند كنند به جانب دهان آن حضرت برند لقمه سنگين شد و از دستشان افتاد، حضرت فرمود: اين شبهه است و خدا مرا از خوردن آن نگاه مى دارد.
پس قريش از مشاهده اين حال تعجب كردند و سبب زيادتى عداوت ايشان نسبت به آن حضرت شد، پس يهودان به قريش گفتند: از اين طفل بسى آزارها به شما خواهد رسيد و نعمتهاى شما را از شما سلب خواهد كرد و كار او بسيار بلند خواهد شد.
پس هفتاد نفر از يهودان اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و حربه هاى خود را به زهر آب دادند و در شب تاريك كه آن حضرت بر كوه حرا بالا مى رفت از عقب او بالا رفتند و شمشيرها كشيدند، و ايشان را شجاعان و دليران و مشاهير يهود بودند، و چون اراده كردند كه متوجه آن حضرت شوند و شمشيرها را فرود آوردند ناگاه دو طرف كوه در ميان ايشان و آن حضرت به يكديگر پيوست و حايل گرديد ميان ايشان و آن حضرت ، چون آن حالت را مشاهده كردند شمشيرهاى خود را در غلاف كردند پس كوه گشوده شد، باز شمشيرهاى كين را از نيام كشيدند و باز كوه مانع شد و چون شمشير را در غلاف كردند گشوده شد، و پيوسته اين حالت بود تا رسيدن آن حضرت به بالاى كوه چهل و هفت مرتبه اين حالت رخ نمود، چون به بالاى كوه رسيدند دور آن حضرت را احاطه كردند و خواستند متوجه آن حضرت شوند پس كوه كشيده شد و مسافت ميان آن حضرت و ايشان بسيار شد و پيوسته اين حالت بود تا آن حضرت از عبادات و اوراد خود فارغ شد، و چون اداره فرود آمدن از كوه نمود از عقب آن حضرت روانه شدند و هر چند اراده قتل آن حضرت كردند باز دو طرف كوه به يكديگر متصل شد و مانع وصول ايشان گرديد تا چهل و هفت مرتبه اين حالت عود كرد، و در مرتبه آخر كه حضرت پائين كوه رسيده بود شمشيرها را به جانب آن حضرت انداختند پس كوه ايشان را فشرد كه استخوانهاى ايشان را شكست و همه به جهنم واصل شدند، پس ندا از عالم بالا به سيد انبيا رسيد كه : نظر كن به جانب عقب خود و بنگر كه دشمنان تو را چگونه دفع كرديم ، پس چون نظر كرد دو طرف كوه از يكديگر جدا شد و آن كافران از ميان آن دره فرو ريختند و همه روها و پشتها و پهلوها و رانها و ساقهاى ايشان شكسته بود و خون از ايشان مى ريخت ، آن حضرت از شر ايشان سالم مانده روانه شد و كوهها از هر طرف او را ندا مى كردند كه : گوارا باد تو را يارى حق تعالى كه به ما دشمنان تو را دفع كرد و بزودى تو را يارى خواهد نمود در هنگامى كه امر تو ظاهر گردد بر جباران امت تو به على بن ابى طالب و به شدت اهتمام او در اظهار نبوت تو و اعزاز دين تو و اكرام دوستان و دفع دشمنان تو، و بزودى حق تعالى او را تالى و ثانى تو خواهند نمود و به مثابه جان تو خواهد بود كه در ميان دو پهلوى توست و به منزله گوش و چشم و دست و پاى تو خواهد بود و قرضهاى تو را ادا خواهد كرد و وفا به وعده هاى تو خواهد نمود و جمال امت تو و زينت اهل ملت تو خواهد بود، زود باشد كه پروردگار تو دوستان او را به سبب او سعادتمند گرداند و دشمنان او را هلاك گرداند.
معجزه چهارم - آن بود كه حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم چون به قضاى حاجت مى رفت از ديده مردم پنهان مى شد و كسى در آن حال آن حضرت را نمى ديد، پس ‍ روزى در ميان مكه و مدينه با لشكر خود همراه بود و گروهى از منافقان كه در ميان لشكر آن حضرت بودند گفتند: در اين صحرا مانعى و ديوارى و درختى و گودالى نيست امروز كه آن حضرت به قضاى حاجت بيرون مى رود ما بر او مطلع مى شويم تا او را بر آن حالت مشاهده كنيم ، بعضى گفتند: حياى آن حضرت از دختران باكره بيشتر است ، هرگاه داند كه كسى بر او مطلع است نخواهد نشست ، پس جبرئيل سخن ايشان را به آن حضرت رسانيد و حضرت زيد بن ثابت را امر نمود كه : برو به نزد آن دو درخت كه از دور مى نمايند و از يكديگر بسيار دورند در ميان آنها بايست و فرياد كن كه : رسول خدا امر مى فرمايد شما را كه به نزديك يكديگر رويد و ملحق گرديد به يكديگر تا آن حضرت در عقب شما قضاى حاجت خود بكند؛ چون زيد آن ندا را كرد، به امر الهى آن دو درخت از زمين كنده شدند و بسوى يكديگر بسرعت روانه شدند مانند دو دوست كه سالها از يكديگر جدا مانده باشند و با نهايت اشتياق يكديگر را ديده باشند و به يكديگر چسبيدند مانند عاشق و معشوق كه در زمستان در زير لحاف يكديگر را در بر گيرند.
پس حضرت به عقب آن دو درخت رفت و به قضاى حاجت نشست ، بعضى از منافقان گفتند: ما به عقب درختها مى رويم كه او را مشاهده كنيم ، چون به آن جانب رفتند درختها به آن طرف گرديدند تا به هر جانب كه مى رفتند درختها به آن جانب مى گرديدند، گفتند: بايد هر جمعى از طرفى بايستيم و بر دور او حلقه زنيم ، چون چنين كردند درختها پهن شدند و به مثانه انبوبه (735) از همه جانب آن حضرت را در ميان گرفتند تا از حاجت خود فارغ گرديد و برخاست به لشكر خود برگشت و زيد بن ثابت را فرمود: برو به نزد درختها و بگو به ايشان كه : رسول خدا امر مى كند شما را كه به جاهاى خود برگرديد، چون ايشان را ندا كرد بسرعت به جاهاى خود معاودت كردند مانند كسى كه از سواره تندرو شمشير كشيده اى كه قصد كشتن او را داشته باشد گريزد.
پس منافقان گفتند: هرگاه نگذاشت او را بر آن حال مشاهده كنيم بيائيد برويم و مدفوع او را ببينيم كه مانند مدفوع ماست يا نه ، چون رفتند هيچ اثر در آن موضع نيافتند، و چون اصحاب آن حضرت از مشاهده آن احوال متعجب گرديدند از آسمان ندا رسيد به ايشان كه : آيا تعجب كرديد از سعى كردن آن درختان بسوى يكديگر؟! بدرستى كه سعى كردن ملائكه با كرامتهاى خدا بسوى دوستان محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام تندتر است از سعى اين دو درخت بسوى يكديگر، و گريختن زبانه هاى آتش در قيامت از دوستان ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از گريختن اين دو درخت است از يكديگر.
معجزه پنجم - آن است كه مردى از قبيله ثقيف كه او را حارث بن كلده مى گفتند و به علم طب مشهور بود به خدمت آن حضرت آمد و گفت : يا محمد! به نزد تو آمده ام كه جنون تو را دوا كنم زيرا كه ديوانگان بسيار را دوا كرده ام و شفا يافته اند بر دست من .
حضرت فرمود كه : تو خود افعال مجانين را به عمل مى آورى و مرا به جنون نسبت مى دهى ؟
حارث گفت : من چه كار از كارهاى مجانين كرده ام ؟
حضرت فرمود: همين نسبت دادن تو مرا به ديوانگى بى آنكه مرا امتحان و تجربه كنى و راست و دروغ مرا بشناسى ، از افعال عقلانيست .
حارث گفت كه : دانستم دروغ و ديوانگى تو را به آنكه دعوى پيغمبرى مى كنى و قدرت بر آن ندارى .
حضرت فرمود كه : اين گفتن تو كه قدرت بر آن ندارى از گفتار مجانين است زيرا كه تو هنوز از من نپرسيده اى كه چرا دعوى پيغمبرى مى كنى و حجتى از من نطلبيدى كه من از آن عاجز شده باشم .
حارث گفت : راست مى گوئى ، اكنون از تو حجت و معجزه بر دعوى تو طلب مى كنم ؛ پس اشاره اى كرد بسوى درخت عظيمى كه ريشه هاى آن بسيار در زمين فرو رفته بود و گفت : اين درخت را بطلب ، اگر بيايد بسوى تو مى دانم تو رسول خدائى و گواهى مى دهم براى تو به پيغمبرى ، و اگر نه تو را ديوانه خواهم دانست چنانكه شنيده ام .
پس حضرت دست مبارك خود را بلند كرد و اشاره كرد بسوى آن درخت كه : بيا، ناگاه درخت به حركت آمد و زمين را شكافت مانند نهر عظيمى و به نزديك آن حضرت آمد و ايستاد و به آواز فصيح گفت : اينك آمدم به نزد تو يا رسول الله چه امر مى فرمائى مرا؟
حضرت فرمود كه : تو را طلبيدم كه گواهى دهى براى من به پيغمبرى بعد از شهادت به وحدانيت الهى ، و گواهى دهى براى على به امامت و آنكه او پشت و قوت و بازو و فخر و عزت من است و اگر نه او بود خدا هيچ چيز را نمى آفريد.
پس درخت به صداى بلند گفت : شهادت مى هم كه خدا يگانه است و شريك ندارد و شهادت مى دهم كه تو اى محمد بنده و رسول اوئى ، فرستاده است تو را به راستى كه بشارت دهى مطيعان را و بترسانى عاصيان را و دعوت كنى خلق را به اذان خدا بسوى او و چراغ شاهراه هدايت باشى ، و شهادت مى دهم كه على پسر عم توست و بردار توست در دين و بهره او از دين حق از همه وافرتر و نصيب او از اسلام از همه بيشتر است و او محل اعتماد و سبب قوت و عزت توست و براندازنده دشمنان و يارى كننده دوستان توست و درگاه علوم توست در ميان امت تو و گواهى مى دهم كه دوستان او كه با دشمنان او دشمنند از اهل بهشتند و دشمنان او كه با دوستان او دشمن و با دشمنان او دوستند از اهل جهنمند.
پس حضرت به حارث گفت كه : اى حارث ! كسى كه بعد از اين معجزات دعوى پيغمبرى كند ديوانه است ؟
حارث گفت : نه والله يا رسول الله ، وليكن گواهى مى دهم كه تو رسول پروردگار عالميان و بهترين جميع خلقى ؛ و اسلام او نيكو شد.
معجزه ششم - آن است كه چون حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جنگ خيبر بسوى مدينه معاودت نمود زنى از يهود كه اظهار اسلام مى كرد به خدمت آن حضرت آمد و دست بره اى براى آن حضرت به هديه آورد و آن را به زهر آلوده بود؛ حضرت فرمود: اين چيست ؟ گفت : پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول الله ! چون به جنگ خيبر رفتى بسيار غم تو را داشتم زيرا كه مى دانستم آنها در نهايت قوت و شجاعتند و اين بره را براى خود مانند فرزند تربيت كرده بودم ، و چون مى دانستم كه تو بريان را دوست مى دارى و دست گوسفند را بيش از اعضاى ديگر او مى خواهى پس براى خدا نذر كردم كه اگر تو را از شر ايشان سالم دارد اين بره را براى تو ذبح كنم و دستهايش را براى تو بياورم ، چون خدا تو را به سلامت برگردانيد به نذر خود وفا كردم و دستهاى آن را براى تو آوردم ؛ و با آن حضرت براء بن معرور(736) و على بن ابى طالب عليه السلام نشسته بودند، پس ‍ حضرت فرمود: نان بياوريد، چون نان آوردند براء بن معرور دست دراز كرد و لقمه اى از آن برداشت و به دهان گذاشت ، حضرت امير عليه السلام گفت : اى براء! تقدم مكن بر رسول خدا.
براء چون اعرابى بود و آداب نمى دانست گفت : يا على ! مگر پيغمبر را بخيل مى دانى ؟
فرمود: نه او را بخيل نمى دانم وليكن مناسب تعظيم و توقير آن حضرت آن است كه نه من و نه تو و نه احدى از مخلوق در گفتار و كردار و خوردن و آشاميدن بر او سبقت نگيريم .
باز براء گفت : من رسول خدا را بخيل نمى دانم .
حضرت امير عليه السلام فرمود: من براى اين نمى گويم وليكن براى آن مى گويم كه اين زن يهوديه است و اين را آورده است و ما حال او را نمى دانيم ، اگر به امر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بخورى او ضامن سلامتى تو خواهد بود و اگر به غير امر او بخورى او تو را به خود مى گذارد.
حضرت اينها را مى فرمود و براء در كار خوردن بود، ناگاه حق تعالى آن دست بره را به سخن آورد و به زبان فصيح گفت : يا رسول الله ! مخور از من كه مرا به زهر آلوده اند؛ و در ساعت براء به سكرات مرگ افتاد و مرد؛ پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آن زن را طلبيد و گفت : چرا چنين كردى ؟
آن يهوديه گفت : تو پدر و عمو و شوهر و برادر مرا كشته اى ، من اين كار را كردم و گفتم : اگر پادشاه است من انتقام خود را از او كشيده باشم ، و اگر پيغمبر است وعده فتح مكه و غير آن كه كرده است خواهد شد و خدا او را حفظ خواهد كرد و به اين نخواهد مرد.
حضرت فرمود: راست گفتى ، خدا مرا حفظ مى كند و مغرور مشو به مرگ براء كه خدا او را امتحان كرد و به خود گذاشت به سبب آنكه تقدم كرد بر رسول خدا و اگر به امر رسول خدا مى خورد ضررى به او نمى رسيد.
پس حضرت ده تن از نيكان صحابه را طلبيد مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و صهيب و بلال ، و حضرت امير عليه السلام حاضر بود، و فرمود: بنشينيد؛ پس دست مبارك بر آن بريان گذاشت و بادى بر آن دميد و گفت : بسم الله الشافى بسم الله الكافى بسم الله المعافى بسم الله الذى لا يضر مع اسمه شى (ولا داء)(737) فى الارض و لا فى السماء و هو السميع العليم و فرمود: بخوريد به نام خدا، و خود تناول نمود و همه خوردند تا سير شدند و آب هم بر روى آن آشاميدند؛ پس آن يهوديه را فرمود حبس كردند، چون روز دوم شد او را طلبيد و فرمود: ديدى كه اين جماعت همه از زهر تو خوردند در حضور تو و خدا دفع ضرر آن نمود از پيغمبر و صحابه او؟
آن زن گفت : يا رسول الله ! تا حال در شك بودم از پيغمبرى تو و الحال يقين كردم كه تو رسول خدائى ؛ پس شهادت گفت و مسلمان شد و اسلامش نيكو شد.
و حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدم كه چون جنازه براء بن معرور را آوردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او نماز كند فرمود: كجاست على بن ابى طالب ؟ گفتند: يا رسول الله ! او پى حاجت مسلمانى رفته است بسوى ((قبا))، حضرت نشست و نماز نكرد؛ گفتند: يا رسول الله ! چرا نماز نمى كنى بر او؟ فرمود: خدا مرا امر كرده است تا على حاضر نشود و ابراى ذمه او نكند از آنچه در حضور من بر آن حضرت گفت بر او نماز نكنم .
بعضى از حاضران گفتند: يا رسول الله ! آن سخن را بر سبيل مزاح گفت و به جد نگفت كه خدا او را مواخذه نمايد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر به جد مى گفت حق تعالى جميع اعمال او را حبط مى كرد، و اگر تصدق مى كرد به قدر ما بين ثرى تا عرش اعلا از طلا و نقره فايده نمى بخشيد وليكن چون مزاح بود و على او را حلال كرده است مى خواهم كه احدى از شما گمان نكند على از او آزرده است و مى خواهم بيايد و در حضور شما او را حلال كند و براى او استغفار كند تا قرب و منزلت او نزد خدا بيشتر شود و درجات او در آخرت بلندتر شود.
در اين سخن بودند كه حضرت امير المومنين عليه السلام حاضر شد و در برابر جنازه ايستاد و گفت : خدا رحمت كند تو را اى براء، بدرستى كه بسيار روزه مى داشتى و بسيار نماز مى كردى و در راه خدا مردى .
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر احدى از مردگان از نماز رسول مستغنى مى شد هر آينه براء مستغنى مى شد به دعاى على از براى او.
پس برخاست و بر او نماز كرد و او را دفن كردند، و چون برگشتند فرمود: اى وراثان و دوستان براء! شما به تهنيت اولائيد از تعزيت زيرا كه براى ميت شما قبه ها بستند از آسمان اول تا آسمان هفتم و حجب تا كرسى تا ساق عرش و روح او را در آن قبه ها و سرا پرده ها بالا بردند تا داخل بهشت كردند و خزينه داران بهشت همه به استقبال او شتافتند، حوريان همه از غرفه ها مشرف گرديده واله او شده و گفتند: خوشاحال تو اى روح براء كه براى نماز تو سيد انبياء انتظار سيد اوصياء برد تا آمد و بر تو ترحم كرد و از براى تو استغفار كرد و بدرستى كه حاملان عرش پروردگار ما خبر دادند ما را از پروردگار ما كه گفت : اى بنده من كه در راه من مرده اى ! اگر گناه داشته باشى به عدد موى حيوانات و نظرهاى ايشان و نفسهاى ايشان و حركات و سكنات ايشان هر آينه همه آمرزيده خواهد شد به دعاى على از براى تو.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: متعرض شويد اى بندگان خدا دعاى على را از براى شما و بپرهيزيد از نفرين او كه هر كه را نفرين كند البته هلاك شود هر چند حسنات او به عدد مخلوقات خدا باشد، و همچنين هر كه على براى او دعا كند خدا او را سعادتمند گرداند هر چند گناهان او به عدد مخلوقات خدا باشد.
معجزه هفتم - آن است كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود ناگاه شبانى آمد و بر خود مى لرزيد، چون آن حضرت او را از دور ديد به اصحاب خود فرمود: اين مرد كه مى آيد قصه غريبى دارد؛ چون به نزد آن حضرت رسيد فرمود: خبر ده ما را به آنچه باعث ترس تو گرديده است ؟
راعى گفت : يا رسول الله ! امر من عجيب است ، من در ميان گوسفندان خود بودم ناگاه گرگى حمله كرد بر آنها و بره اى را گرفت و من با فلاخن سنگ بر آن گرگ افكندم و آن را از او گرفتم ، پس از جانب ديگر آمد گوسفندى را برد و من با فلاخن از او گرفتم ، تا آنكه از چهار جانب آمد و چنين كردم ، و چون در مرتبه پنجم با ماده خود آمد و خواست حمله آورده و من سنگ بر او افكندم بر دم خود نشست و به سخن آمد و گفت : آيا شرم ندارى كه مانع مى شوى ميان من و روزيى كه خدا براى من مقرر كرده است ؟ آيا من غذائى نمى خواهم كه بخورم ؟
من گفتم : چه بسيار عجب است كه گرگ بى زبانى به زبان آدميان سخن مى گويد؟
گرگ گفت : مى خواهى خبر دهم تو را به امرى كه از اين عجيب تر است ؟! محمد صلى الله عليه و آله و سلم رسول پروردگار عالميان در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد مردم را به خبرهاى گذشته و آينده و يهودان با علم ايشان به راستى او و خواندن وصف او در كتابهاى پروردگار عالميان كه او راستگوترين راستگويان است و افضلترين فاضلان است او را تكذيب و انكار مى كنند و او اكنون در مدينه است و با اوست شفاى هر درد، اى راعى ! به او ايمان بياور تا ايمن گردى از عذاب خدا و مسلمان شو و منقاد او باش تا سالم بمانى از عقاب اليم خدا.
پس به آن گرگ گفتم : در عجب آمدم از گفتار تو و شرم مى كنم تو را منع كنم از گوسفندان خود، پس هر يك را خواهى بخور و من تو را دفع و منع نمى كنم .
گرگ گفت : اى بنده خدا! حمد كن پروردگار خود را كه تو را از آنها گردانيد كه عبرت مى گيرند به آيات خدا و انقياد مى كنند امر او را، وليكن بدترين اشقيا كسى است كه مشاهده كند آيات محمد صلى الله عليه و آله و سلم را در حقيت برادرش على بن ابى طالب عليه السلام و آنچه از جانب خدا ادا مى نمايد از فضائل او و بيند وفور علم و عمل و زهد و عبادت او را و داند شجاعت و يارى كردن محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به نحوى كه هيچكس كسى را چنان يارى نكرده است و شنود كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم امر مى كند مردم را به موالات او و دوستان او و بيزارى از دشمنان او و خبر دهد كه خدا قبول نمى نمايد از احدى از مخالفان او هيچ عمل را و به اين مراتب مخالفت او كند و انكار حق او نمايد و بر او ستم روا دارد و با دشمنان او دوستى كند و با دوستان او دشمنى كند، اين از همه احوال عجيب تر است .
راعى گفت : من گفتم : اى گرگ ! آيا چنين امرى مى باشد؟
گفت : بلى از اين عظيمتر خواهد بود، زود باشد كه او و فرزندان او را به قتل رسانند و حرم ايشان را اسير كنند و با اين اعمال شنيعه دعوى مسلمانى كنند، و از اين غريب تر امرى نمى باشد و به اين سبب حق تعالى مقرر كرده است ما گرگان در آتش جهنم ايشان را از يكديگر بدريم و تعذيب ايشان موجب لذت ما باشد و المهاى ايشان موجب سرور ما گردد.
من گفتم : والله كه اگر نه اين بود كه بعضى از اين گوسفندان امانت است نزد من هر آينه اينها را مى گذاشتم و به نزد آن حضرت مى رفتم كه او را بينم .
گفت : اى بنده خدا! برو بسوى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و گوسفندان را بگذار تا من براى تو بچرانم !
گفتم : چگونه من اعتماد كنم بر امانت تو؟
گفت : آن خداوندى كه مرا براى هدايت تو به سخن آورد مرا قوى و امين مى گرداند بر حفظ آنها، آيا ايمان نياوردى به محمد صلى الله عليه و آله و سلم و انقياد او نكردى در آنچه خبر مى دهد از جانب خدا براى برادر خود على ؟ پس برو كه من شبانى تو مى كنم و حق تعالى و ملائكه مقربان مرا حفظ مى كنند براى آنكه خدمت دوست على را كه ولى خداست اختيار كردم .
پس گوسفندان خود را به آن گرگان سپردم و به خدمت تو شتافتم يا رسول الله .
پس آن حضرت نظر كرد بسوى اصحاب خود و ديد بعضى از روى تصديق شاد شدند و بعضى از روى تكذيب و شك رو ترش كردند و منافقان با يكديگر پنهان گفتند كه : اين توطئه را محمد با اين مرد كرده است كه ضعيفان و جاهلان را بازى دهد.
چون حضرت به وحى الهى بر سخن ايشان مطلع شد تبسم نمود و فرمود: اگر شما شك كرديد در گفتار راعى من يقين كردم كه او راست مى گويد و يقين كرد آن كسى كه با من بود در عالم ارواح در اشرف محال از عرش خداوند جبار و با من خواهد گرديد در نهرهاى زندگانى در دار القرار و تالى من خواهد بود در كشانيدن اخيار بسوى بهشت و نور او نور من بود در اصلاب طيبه و ارحام طاهره و با من سير مى كند در مدراج ترقيات و فضل ، بر او پوشانيده اند آنچه بر من پوشانيده اند از خلعتهاى علم و حلم و عقل و شقيق نور من است و در اكتساب محامد و مناقب عديل من است يعنى على بن ابى طالب عليه السلام كه صديق اكبر و ساقى حوض كوثر است و فاروق اعظم و سيد اكرم است ، محبت و عداوت او حلال زاده و حرام زاده را نشان است ، ولايت او عده و ذخيره مومنان است ، دين مرا قوام است و علوم مرا اعلام است ، در جنگها دلير است و بر دشمنان شير است ، پيشى گيرنده است به اسلام و ايمان و سبقت جوينده است به خشنودى خداوند رحمان ، بركننده است ريشه ظلم و طغيان را و به حجتهاى شافى خود قطع كننده است عذرهاى اهل بهتان را، خدا او را به مثابه گوش و چشم و دست من ساخته و او را ياور و معين و مويد من گردانيده ، هرگاه او با من موافقت كند از مخالفت ديگران پروا نمى كنم و هرگاه او مرا يارى كند از خذلان ديگران انديشه نمى نمايم و چون او مرا مساعدت نمايد از انحراف ديگران غمگين نمى شوم ، حق تعالى بهشت را به او و محبان او زينت خواهد بخشيد و جهنم را از دشمنان او پر خواهد نمود، كسى از امت مرا نزديكى مرتبه او را روا نيست ؛ چون در وقت خبر دادن راعى روى او به نور ايمان افروخته است به رو گردانيدن ديگران مرا اعتنا نيست ؛ آنكه گفتم على بن ابى طالب است كه اگر جميع اهل آسمان و زمين كافر گردند هر آينه خدا اين دين را به او تنها يارى خواهد كرد و اگر جميع خلق با خدا دشمنى كنند او تنها بر روى همه خواهد ايستاد و جان خود را در يارى دين رب العالمين و ابطال راه ابليس در خواهد باخت ، اى گروه شك كنندگان و منافقان ! بيائيد تا برويم بر سر گله اين راعى و آن دو گرگ را ببينيد تا حقيقت گفتار او بر شما ظاهر شده و از شك بيرون آئيد.
پس آن حضرت با گروه مهاجران و انصار متوجه گله راعى شدند و چون به آن موضع رسيدند آن دو گرگ را ديدند كه بر دور گله مى گردند و حراست آنها مى نمايند حضرت فرمود: مى خواهيد بر شما ظاهر گردانم كه اين دو گرگ را غرض از آن سخن غير من نبوده است ؟
گفتند: بلى يا رسول الله .
فرمود: بر دور من آئيد تا گرگان مرا نبينند، چون كردند راعى را امر فرمود كه بگو به آن گرگها: كيست آن محمد كه ذكر كرديد در ميان اين جماعت كه حاضرند؟ پس گرگها آمدند و راه را گشودند و داخل حلقه شدند و چون به آن حضرت رسيدند گفتند: السلام عليك اى رسول پروردگار عالميان و بهترين جميع خلق ، و روهاى خود را نزد آن حضرت بر خاك ماليدند و گفتند: ما دعوت كننده ايم مردم را بسوى تو و ما خبر تو را به اين راعى گفتيم و او را به خدمت تو فرستاديم .
پس حضرت متوجه منافقان شد و فرمود كه : كافران و منافقان را ديگر حيله اى نماند؛ پس حضرت فرمود: راستى راعى را در باب من دانستيد مى خواهيد راستى او را در باب على بدانيد؟
گفتند: بلى يا رسول الله .
فرمود: دور على را فرو گيريد، چون چنين كردند حضرت به آن گرگها خطاب نمود كه : چنانكه مرا نشان داديد على را نشان دهيد تا اين گروه بدانند آنچه در شان او گفته ايد حق است .
پس آن گرگها آمدند و مردم را شكافتند و خود را به على رسانيدند، و چون نظرشان بر آن حضرت افتاد روهاى خود را نزد او بر خاك گذاشتند و گفتند: السلام عليك اى معدن كرم و سخا و محل عقل و ذكا و داناى صحف اولى و وصى محمد مصطفى ، السلام عليك اى آنكه خدا دوستان تو را سعادتمند گردانيده و دشمنان تو را شقاوت ابد رسانيده و تو را سيد اولاد محمد گردانيده ، السلام عليك اى آنكه اگر اهل زمين تو را به مثابه اهل آسمان دوست مى داشتند هر آينه از نيكان و برگزيدگان بودند، و اى آنكه اگر كسى ما بين زمين تا عرش ‍ اعلا را در راه خدا صرف كند و ذره اى از بغض تو در دل خود بيابد هر آينه بغير از عذاب و غضب از خدا نيابد.
پس صحابه بسيار متعجب شدند و گفتند: ما نمى دانستيم حيوانات نيز چنين محب و مطيعند على را.
حضرت فرمود: شما اطاعت يك حيوان را براى او ديديد و تعجب مى كنيد، پس چگونه خواهد بود حال شما اگر بينيد منزلت او را نزد ساير حيوانات دريا و صحرا و نزد ملائكه زمين و آسمانها و فرشتگان كرسى و عرش اعلا؟! والله كه در آسمان ديدم صورت على را نزد سدره المنتهى كه حق تعالى براى مزيد شوق رويت ملائكه جمال آن حضرت را در آسمان خلق كرده و ديدم كه ملائكه نزد آن صورت تذلل و تواضع مى كردند زياده از تذلل اين دو گرگ نزد آن حضرت ، و چگونه تواضع نكنند نزد او ملائكه و جميع عقلا و حال آنكه حق تعالى سوگند ياد كرده است بذات مقدس خود كه هر كه نزد على به قدر موئى تواضع كند صد هزار ساله راه درجات او را در بهشت بلند گرداند؟! و اين تواضع كه شما مى بينيد نزد جلالت قدر او بسيار كم است .
معجزه هشتم - آن است كه آن حضرت اول كه به مدينه تشريف آورد در هنگام خطبه و موعظه پشت مى داد به استوانه اى از چوب خرما كه در مسجد بود، پس صحابه گفتند: يا رسول الله ! مردم بسيار شده اند و مى خواهند كه بسوى تو نظر كنند در وقت خطبه ، اگر رخصت فرمائى منبرى بسازيم كه چند پايه داشته باشد كه در وقت خطبه بر آن منبر بر آيى و همه كس تو را بينند؛ حضرت ايشان را مرخص فرمود و منبرى ساختند، و چون روز جمعه شد و آن حضرت به مسجد تشريف آورد و از آن ستون گذشت و بر منبر بالا رفت آن چوب خرما از مفارقت آن سيد انبيا شيون گرفت مانند شيون زن فرزند مرده و ناله كرد مانند ناله زنى كه او را درد زائيدن بيتاب كرده باشد، پس جميع اهل مسجد از گريه آن به فغان آمدند و از ناله آن به فرياد آمدند، پس آن پيغمر رووف رحيم از منبر تعظيم و تكريم فرود آمد و از روى لطف آن ستون را نوازش كرد و در بر گرفت و دست مبارك بر آن ماليد و آتش ‍ حرقت آن سوخته نايره فراق را به زلال لطف تسكين نمود و فرمود كه : رسول خدا بر تو نگذشت براى تهاون به حق تو يا استخفاف به حرمت تو وليكن مى خواست مصلحت بندگان خدا كاملتر باشد، و جلالت و فضل تو بر طرف نمى شود چون مدتى مسند و تكيه گاه محمد رسول خدا بوده اى ، پس ناله آن نهال حديقه عرفان به دلنوازى آن محبوب قلوب مقربان ساكن گرديد و حضرت به منبر معاودت نمود و فرمود: اى گروه مسلمانان ! اين ستون چوبين از مفارقت رسول رب العالمين ناله مى كند و از دورى او اندوهگين مى شود در ميان بندگان ستمكار جمعى هستند كه پروا نمى كنند از دورى و نزديكى رسول خدا، اگر من اين چوب را در بر نمى گرفتم و دست بر آن نمى كشيدم هرگز ناله آن ساكن نمى شد تا روز قيامت ، بدرستى كه هستند بعضى از بندگان و كنيزان خدا كه ناله مى كنند از مفارقت محمد رسول خدا و على مانند ناله اين ستون ، همين بس است مومن را كه دلش ‍ پيچيده باشد بر محبت محمد و على و آل پاكيزه ايشان ، آيا ديديد ناله حزين اين ستون چوبين را بر مفارقت سيد المرسلين و چگونه ساكن شد چون حضرت او را در برگرفت ؟
گفتند: بلى يا رسول الله .
فرمود كه : سوگند مى خورم بآن خداوندى كه مرا به راستى به خلق فرستاده است كه شوق و ناله خزينه داران بهشت و حوران و غلمان و قصور و بساتين و منازل آن بسوى دوستان و معتقدان محمد و آل طيبين ايشان و بيزارى جويندگان از دشمنان ايشان زياده از شوق و ناله اين ستون است بسوى رسول خدا، و چيزى كه حنين و انين ايشان را تسكين مى بخشيد صلوات فرستادن شيعيان على است بر محمد و آل پاكان او يا نماز نافله اى كه كنند يا تصدقى كند كه دهند يا روزه اى كه گيرند، و بيشتر چيزى كه باعث تسكين ايشان مى گردد آن است كه به ايشان برسد خبر احسان كردن شيعيان و يارى كردن ايشان بردران مومن خود را، چون اين خبرها به ايشان مى رسد به يكديگر مى گويند، تعجيل مكنيد كه صاحب شما براى اين دير به نزد شما مى آيد كه درجات او در بهشت زياده گردد به سبب نيكى كردن نسبت به برادران مومن خود، و بزرگتر چيزى كه موجب تشفى خاطر ايشان از الم مفارقت مومنان مى گردد آن است كه حق تعالى ساكنان و خازنان بهشت و حوران و غلمان را اعلام مى نمايد كه شيعيان كه صاحبان شمايند در دست دشمنان و ناصبيان گرفتارند و تحمل مشقتهاى عظيم از ايشان مى نمايند و با ايشان به تقيه سلوك مى كنند و صبر بر اين شدتها مى نمايند، پس ايشان مى گويند: ما نيز بر مفارقت ايشان صبر مى نمائيم چنانكه ايشان صبر مى كنند بر شنيدن مكروهات در حق پيشوايان و بزرگان خود و چنانكه جرعه هاى خشم را فرو مى برند و ساكت از اظهار حق مى باشند در وقتى كه مشاهده مى نمايند ستمهاى گروهى را كه قادر بر دفع ستم ايشان نيستند؛ پس در اين وقت پروردگار ما ندا مى كند ايشان را كه : اى ساكنان بهشت من ! و اى خزينه داران رحمت من ! آمدن شوهران و آقايان و ياران شما را به نزد شما تاخير نكرده ام از براى بخل وليكن براى آن تاخير كرده ام كه كامل گردانند بهره خود را از كرامت من به سبب نيكيها و احسانها كه با برادران مومن خود مى كنند به سبب فريادرسى بيچارگان و دادرسى مظلومان و صبر كردن بر تقيه از فاسقان و كافران ، پس چون به سبب اين اعمال حسنه مستحق كرامتهاى بزرگ من گردند ايشان را بسوى شما نقل خواهم كرد بر بهترين احوال ، پس بشارت باد شما را، چون اين ندا به ايشان رسد حنين و ناله و انين ايشان ساكن گردد.
معجره نهم - چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه دين اسلام را ظاهر گردانيد حسد عبدالله بن ابى بر آن حضرت شديد شد پس تدبير كرد كه چاهى در خانه خود حفر نمايد و در آن چاه نيزه ها و كاردهاى به زهر آب داده نصب كند و بر روى آن چاه بساطى فرش كند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را به خانه خود به ضيافت بطلبند تا آنكه آن حضرت چون بر آن بساط بنشيند در آن چاه افتد و هلاك شود، پس چنين كرد و جمعى را با شمشيرهاى برهنه در حجره هاى خانه پنهان كرد كه چون آن حضرت در چاه افتد ايشان بيرون آيند و على بن ابى طالب و مخصوصان اصحاب آن حضرت را كه همراه او باشند به قتل رسانند و طعامى نيز مهيا كرد كه در آن زهر كرده بود كه اگر آن تدبير ميسر نشود، به خوردن طعام هلاك شوند، و چون تدبير او تمام شد به خدمت آن حضرت آمد و آن حضرت را با صحابه به ضيافت طلبيد، جبرئيل نازل شد و تمام آنچه او تدبير كرده بود نقل كرد و گفت : حق تعالى تو را امر مى فرمايد هر جا كه او مى گويد بنشين و از هر طعام كه مى آورد بخور تا آيات و معجزات تو ظاهر گردد و آنها كه توطئه قتل تو كرده اند اكثر ايشان هلاك شوند.
پس حضرت به خانه آن ملعون رفت و بر روى چاهى كه او تعبيه كرده بود نشست و صحابه بر دور آن حضرت نشستند و به قدرت الهى در چاه نيفتاد، پس ابن ابى متعجب شد، چون نظر كرد ديد به اعجاز آن حضرت روى آن چاه زمين سخت شده است ، پس طعام زهر آلود را به نزد آن حضرت و صحابه گذاشت و چون حضرت خواست كه دست به آن طعام دراز كند حضرت امير المومنين عليه السلام را گفت : يا على ! آن تعويذ نافع را بر اين طعام بخوان ، حضرت دعا را خواند: بسم الله الشافى بسم الله الكافى بسم الله المعافى بسم الله الذى لا يضر مع اسمه شى ء ولا داء فى الارض ولا فى السماء و هو السميع العليم ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليه السلام و هر كه از صحابه كه همراه ايشان بودند از آن طعام آنقدر خوردند كه سير شدند و برخاستند، و چون عبدالله بن ابى ديد كه از خوردن آن طعام آسيبى به ايشان نرسيد گفت : البته غلط كرده بودند و زهر داخل اين طعام نكرده بودند، پس آمد و مخصوصان اصحابش را به جاى ايشان نشانيد و باقيمانده آن طعامها را خوردند و دختر عبدالله بى ابى كه اكثر آن تدبيرها را او كرده بود چون ديد كه سر آن چاه پوشيده شد و مانند زمين سخت گرديده آمد و بر روى آن نشست ، چون قرار گرفت به حال اول برگشت و موافق مضمون ((من حفر بئرا لاخيه وقع فيه ))(738) در آن چاه افتاد و هلاك شد و راه چاه هاويه پيش گرفت و صداى شيون از خانه او بلند شد و اين جماعت را به سبب عروسى آن دختر طلبيده بودند، پس ‍ عبدالله به اهل خانه خود تاكيد كرد: مگوئيد در چاه افتاد كه ما رسوا مى شويم ، و اصحاب ابن ابى كه از آن طعام خوردند همه هلاك شدند.
پس چون عبد بن ابى به خدمت حضرت آمد، از سبب مردن آن دختر و آن جماعت از او پرسيد، گفت : دختر از بام افتاد و آن جماعت طعام بسيار خوردند و به امتلاء هلاك شدند. حضرت فرمود: خدا بهتر مى داند كه به چه سبب هلاك شدند.
معجزه دهم - روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با گروهى از مهاجران و انصار نشسته بود ناگاه فرمود: حريره اى مى خواهم كه با روغن و عسل به عمل آورده باشند، حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود: من هم آن را مى خواهم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خواست .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر گفت كه : تو چه چيز مى خواهى ؟ گفت : تهيگاه بره بريان مى خواهم . پس به عمر و عثمان گفت كه : چه چيز مى خواهيد؟ گفتند: سينه بره بريان مى خواهيم . پس حضرت فرمود: كدام مومن امروز ضيافت مى كند حضرت رسول و صحابه را به آنچه خواهش كردند؟
عبدالله بن ابى در خاطر خود گفت كه : امروز مى توانم مكر خود را در باب محمد و اصحاب او بعمل آورم و مردم را از شر او خلاص كنم ؛ برخاست و گفت : يا رسول الله ! آنچه خواهش كرديد همه نزد من هست و من ضيافت مى كنم شما را.
پس به خانه برگشت و حريره و بره بريان را بعمل آورد و در هر يك زهر بسيار داخل كرد و به خدمت حضرت برگشت و گفت : بياييد كه حاضر كرده ام .
حضرت فرمود: من باكى بيايم ؟
گفت : با على و سلمان و مقداد و ابوذر و عمار؛ پس حضرت اشاره فرمود به جانب ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و گفت : اينها نيايند؟ گفت : نه ؛ زيرا كه آنها با او در نفاق شريك بودند و نمى خواست ايشان هلاك بشوند.
حضرت فرمود: من طعامى را بدون اين گروهى مهاجر و انصار نمى خورم .
عبدالله گفت : يا رسول الله ! اين طعام كمى است كه زياده از پنج نفر را كافى نيست .
فرمود: حق تعالى بر عيسى عليه السلام خوانى فرستاد كه در آن چند ماهى و چند گرده نان بود و آن را چندان بركت داد كه چهار هزار و هفتصد نفر از آن خوردند و سير شدند.
عبدالله گفت : اختيار با شماست .
حضرت ندا كرد: اى گروه مهاجر و انصار! بياييد بسوى خوان عبدالله بن ابى ، پس هفت هزار و هشتصد نفر از صحابه با آن حضرت روانه خانه آن منافق شدند.
آن ملعون به اصحاب خود گفت : نمى دانم چكنم ؟ من مى خواهم محمد را با چند كس از مخصوصان اصحاب او بكشم و اراده كشتن همه ندارم ؛ پس امر كرد منافقان را همه سلاح بپوشند كه اگر آن حضرت به زهر او هلاك شود و اصحاب آن حضرت اراده انتقام كشيدن كنند با ايشان جنگ توانند كرد.
چون حضرت داخل منزل او شد اشاره به خانه تنگى كرد و گفت : يا رسول الله ! تو با على و سلمان و مقداد و عمار به اين خانه داخل شويد و ساير صحابه در ساير حجره ها و صحن خانه و كوچه باشند و هر گروهى كه طعام بخورند بيرون روند و گروه ديگر به جاى ايشان بيايند.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كه طعام كم را بركت مى تواند داد خانه تنگ را نيز گشادگى مى تواند داد؛ پس همه را رخصت فرمود داخل شدند و حلقه حلقه بر دور آن حضرت نشستند تا همه را فرا گرفت . و عبدالله از مشاهده آن حالت متعجب شد.
حضرت فرمود: اى عبدالله ! طعامى كه حاضر كرده اى بياور.
چون حريره و بريان را حاضر كرد گفت : يا رسول الله ! اول تو بخور، بعد از تو على بخورد، و بعد از او مخصوصان اصحاب بخورند.
حضرت فرمود: حق تعالى ميان من و على در هيچ امرى جدائى نيفكنده و من و او را خدا از يك نور آفريده و عرض كرد نور ما را بر اهل زمين و آسمانها و حجب و اهل بهشت و از براى ما بر ايشان عهد و پيمان گرفت كه دوست دوستان ما باشند و دشمن دشمنان ما باشند و هر كه را ما دوست داريم ايشان دوست بدارند و هر كه را دشمن داريم ايشان دشمن دارند، پيوسته اراده من و على يكى بوده است ، نخواسته است بغير آنچه من خواسته ام ، شاد مى كند مرا آنچه او را شاد مى كند و به درد مى آورد مرا آنچه او را به درد مى آورد، اى عبدالله ! على با من همراه خواهد خورد.
عبدالله گفت : چنين باشد؛ و در خاطر خود گفت : هر چند على زودتر هلاك شود براى من بهتر است مبادا او بعد از محمد بر ما شمشير بكشد و تاب مقاومت او را نياوريم .
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليه السلام از آن طعام خوردند تا سير شدند، پس فرمود: طعام را در ميان خانه بگذار تا همه بخورند.
عبدالله گفت : يا رسول الله ! چگونه دست ايشان به طعام خواهد رسيد؟
فرمود: خداوندى كه خانه را گشادگى داد دست ايشان را دراز مى تواند كرد.
پس همه صحابه دست رسانيده و خوردند و سير شدند و استخوانهاى بره در آن خوان ماند، پس حضرت دستمال خود را انداخت و گفت : يا على ! اين حريره را بر روى آن بريز تا بخورند، پس خوردند تا سير شدند و گفتند: يا رسول الله ! شيرى مى خواهيم كه بعد از اين بخوريم .
فرمود: پيغمبر شما نزد خدا از عيسى گرامى تر است ، چنانكه حق تعالى براى عيسى مرده را زنده كرد براى شما نيز خواهد كرد؛ پس دستمال خود را بر روى استخوانها پهن كرد و فرمود: خداوندا! چنانكه بر اين حيوان بركت دادى و ما را از گوشت آن سير گردانيدى پس باز بركت ده آن را چنان كن كه ما از شير آن بياشاميم ؛ پس به قدرت اليه گوشت بر آن استخوانها روييد و به حركت در آمد و ايستاد و پستانهايش پر از شير شد حضرت فرمود: بياوريد مشگها و ظرفها را، و همه را مملو كرد و همه سيراب شدند از آن شير.
پس فرمود: اگر نه اين بود كه مى ترسم كه امت من گمراه شوند و آن را مانند گوساله بنى اسرائيل بپرستند هر آينه مى گذاشتم كه زنده باشد و در زمين راه رود و از گياه زمين بخورد؛ پس گفت : خداوندا! آن را استخوان گردان چنانكه بود؛ و با صحابه از خانه آن منافق بيرون آمدند و صحابه ذكر مى كردند گشاد شدن خانه و فراوانى طعام قليل و دفع ضرر زهر را.
حضرت فرمود: من از مشاهده اين احوال به ياد آوردم آنچه حق تعال در روضات جنان زياده خواهد كرد در منازل شيعيان و نعمتهاى ايشان در جنت عدن و جنت فردوس ، بدرستى كه از شيعيان ما كسى باشد كه ببخشد خدا او را در بهشت از منازل و قصور و درجات و حوران و خيرات آنقدر كه جميع دنيا و نعمتهاى آن در جنب آنها مانند ريگى باشد در بيابان بى پايان ، و بسيار است كه مومنى را در بهشت منزلى هست پس او در دنيا برادر مومن فقير خود را مى بيند و براى او تواضع مى كند و او را گرامى مى دارد و اعانت او مى كند و نمى گذارد كه او آبروى خود را به نزد كسى به سوال كردن بريزد پس حق تعالى منزل او را در بهشت وسيع و مضاعف مى گرداند مانند آنچه ديديد از مضاعف گردانيدن اين خانه كوچك و طعام كم ، و خدمتكاران آن منازل را نيز هزار بار مضاعف مى گرداند، و زياده در خود در قوت ايمان صاحبشان و زيادتى اعمال حسنه او، و هر چند احسان برادران را زياده مى كند وسعت منازلش بيشتر مى شود و نعمتهايش افزونتر مى گردد؛ و نظير خوردن اين طعام زهر آلود و ضرر نرسانيدن آن و بركت فرستادن خدا بر آن ، صبر كردن شيعيان است بر تقيه و بر فرو خوردن جرعه هاى خشم و غيظ مخالفان زيرا كه حق تعالى آن جرعه هاى زهر آلود را سبب راحتهاى عقبى و نعمتهاى بى انتها مى گرداند و در بهشت ايشان را خطاب مى كند: گوارا باد شما را اين لذتها و راحتها و نعمتها كه به سبب آن آزارها كه از مخالفان كشيديد و تقيه نموديد و صبر كرديد خدا به شما كرامت كرده است (739)

- پینوشتها -

 703- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 429-441.
704- قصص الانبياء راوند 309 و 310.
705- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 373-379.
706- سوره قريش : 3 و 4.
707- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 410-423.
708- از متن عربى روايت اضافه شد.
709- سوره فتح : 2.
710- سوره شرح : 4.
711- سوره احزاب : 9.
712- سوره يس : 9.
713- سوره اسراء: 45.
714- سوره يس : 8.
715- ترجمه آيه 79 سوره يس .
716- سوره فتح : 27.
717- در مصدر ((ابى )) ذكر شده است .
718- سوره حجر: 95.
719- سوره حجر: 94.
720- سوره حجر: 95.
721- سوره شعراء: 61.
722- سوره طه : 2.
723- در مصدر ((شضاه و مضاه ... و هاضب و هضب ...)) ذكر شده است .
724- سوره احقاف : 29.
725- سوره بقره 201، در روايت ((اللهم آتنا...)) آمده است .
726- در مصدر ((حنين )) ذكر شده است .
727- در مصدر ((ده سال )) ذكر شده است .
728- سوره قلم : 4.
729- احتجاج 1/497-536.
730- در مصدر ((صد دينار)) ذكر شده است .
731- سوره بقره : 6.
732- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 92-98.
733- سوره علق : 1-5.
734- مسمن : فربه .
735- انبوبه : لوله .
736- در صفحه 555 همين كتاب خواهد آمد كه اين ماجرا براى بشر بن براء بن معرور اتفاق افتاد؛ و خود براء چنانكه در اسد الغابه 1/366 آمده است يك ماه قبل از هجرت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت .
737- از مصدر اضافه شد.
738- يعنى : هر كس چاهى براى برادر خود بكند، خود در آن چاه خواهد افتاد.
739- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 155-200.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page