اين جريان گذشت. چند روز بعد، ورقه بن نوفل- پسر عموى خديجه كه مردى دانشمند و مسيحى بود- به خانه ى خديجه آمد. خديجه مشكلش را با عموزاده ى دانشمندش در ميان گذارد و گفت: «من مى خواهم شوهرى انتخاب كنم ولى تاكنون هيچيك از كسانى را كه به خواستگاريم آمده اند، نپسنديده ام. نظر تو چيست؟» و رقه كه جريان بعثت پيغمبر آخرالزمان را در كتابهاى سلف خوانده بود، آن را با برادرزاده ى ابوطالب تطبيق مى كرد. او مى دانست كه آن پيغمبر با زنى از قريش ازدواج مى كند. در جواب خديجه گفت: «اگر مى خواهى از همسر آينده ات خبر دهم، دستورى مى دهم، انجام ده. اول مقدارى آب حاضر كن».
خديجه به كنيز دستور داد يك ظرف بزرگ آب بياورد. و رقه وردى بر آن خواند و مطلبى را روى پوستى نوشت و گفت: «امشب با اين آب غسل كن و اين نوشته را زير سر خود بگذار و بخواب. همسر آينده ات را به خواب خواهى ديد».
خديجه دستور ورقه را اجرا كرد و خوابيد. در خواب سيمايى ملكوتى كه سوار بر براق آسمانى بود و در آسمان پرواز مى كرد، در برابرش مجسم شد.
در اين هنگام، ناگهان از خواب پريد قلب مضطرب و پرهيجان خديجه ، حرارت فوق العاده اى در بدنش ايجاد كرده بود. چشمان خديجه باز شد. تاريكى شب جهان را پوشانده بود و ماهتاب نقره فام از روزنه ى اطاق، روشنايى مختصرى ايجاد كرده، سكوت موحشى در قصر حكومت مى نمود اما خديجه هيچيك از اينها را احساس نمى كرد، گويا چشمش هنوز به آن چهره ى خدايى دوخته شده بود.
دوش در خواب تو را بر سر بالين ديدم دوش در خواب تو را بر سر بالين ديدم
سايه ى گل به سرم بود چو بيدار شدم سايه ى گل به سرم بود چو بيدار شدم
خديجه بستر حرير را از روى خود به يك طرف انداخت. از جاى حركت كرد، گويا مى خواهد به تعقيب آن معشوقى كه از اين ساعت، كشور دل و عقل خديجه را در تحت سيطره درآورده است، برود اما به يادش آمد كه آن عالم ديگرى بوده است. شب را تا به صبح خديجه نخوابيد. صبح كه شد، با عجله ى هر چه تمامتر به خانه ى ورقه شتافت و صورت خواب را بازگو نمود. و رقه گفت: «اى خديجه! اگر اين خواب از رؤياى صادقه باشد، بدان كه بزودى ستاره ى بخت تو طلوع نموده و رستگار خواهى شد. آن كسى كه تو در خواب ديده اى، بدان او محمد بن عبداللّه (ص) است.
از آن روز، آتش عشق پيغمبر در قلب خديجه زبانه كشيد. همه ى روز و شب را در فكر آن جناب بود؛ با ياد حضرتش مى خوابيد و با نام حضرتش، چشم از خواب مى گشود.
ابتدا خديجه مسأله ى عشق را ساده مى گرفت و با تجسم خاطرات آينده در مغزش، قلبش را تسلى مى داد ولى پس از سپرى شدن مدتى، كم كم اين عشق توأم با هجران، دل خديجه را گداخت و خوراك شبانه روزش را اشك ديدگان ساخت، ديگر با كسى تماس نمى گرفت و به كارهاى بازرگانيش نمى پرداخت؛ درب خانه را به روى همه كس بسته، از اجتماع زنان و دختران عرب گريزان بود، خيمه حريرى فراز قصرش، دستخوش تهاجم باد گرديده و هواى خالى در آن آمد و شد مى كرد و ديگر خديجه در آن قدم نمى گذارد؛ كوههاى سياه اطراف مكه را براى خود ديوارهاى قبرى مى پنداشت كه تمام اميدها و آرزوهايش را مدفون ساخته اند.
جلوه گاه معشوق
- بازدید: 1472