ازمیان شعله ها(قسمت 6)

(زمان خواندن: 5 - 10 دقیقه)

قسمت 6

من محدّثه و مرضيّه ام، اينجا راه بازگشت مكّه است، و سال دهم هجرى.
امسال پدرم نداى حجّ داده و به همگان گفته سفرِ آخر اوست.
هزاران تن از مسلمانان از همه جا و حتّى از يمن براى حضور در مراسمِ آخرين حجِّ پيامبرشان آمده اند و من هم همراه عدّه اى از زنان مدينه. و حالا پس از اتمامِ مراسم حجّ است كه همگان همراه پدرم به سوى مدينه در حركتند. ناگهان: پدرم فرمان توقف داد. در صحرايى سوزان و كوير.
فرستاد تا چند تن از صحابه ى خويش محلّى را كه «غدير خم» نام داشت حاضر نمودند و پيغام فرستاد تا جلوتر رفته ها بازگردند و بازماندگان سريع تر بيايند و آن روز، روز هيجدهم ماه ذى الحجة بود. چرا در اينجا و در چنين سوز آفتاب؟ چرا در اين موقعيّت و اينگونه؟
پدرم فرمود اين دستور پروردگار است و جبرئيل آيه آورده:
«يا أيّها الرسول بلّغ ما أنزل إليك من ربّك و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللَّه يعصمك من الناس [ترجمه: اى پيامبر، آنچه (در حقّ اميرالمؤمنين عليه السلام و مسئله ى ولايت) از پروردگارت بر تو نازل شده (به مردم) برسان و اگر انجام ندهى رسالت او (خداوند) را نرسانده اى و خداوند تو را از (شرّ) مردم حفظ مى كند. سوره ى مائده، آيه ى 67.]».پس پدرم در برابر صحرايى از جمعيّت و در زير تابش شديد نيم روز آفتاب بر منبرى كه از جهاز شتر ساخته بودند بالا رفت:
«ألحمد للَّه الذى علا فى توحّده و دنا فى تفرّده و جلّ فى سلطانه و عظم فى أركانه و...».
همه سراپا به خطبه ى پدرم گوش فرامى دادند، خطبه اى قرآن گونه، كلمات پدرم گويى وحىِ الهى بود و مستقيم از سوى خداوند نازل مى شد.
پدرم در اين خطبه حرف اوّل و آخرش را گفت. از توحيد گفت. از نبوّت گفت و از ما اهل بيت سخن گفت. كارشكنى هاى منافقين را بيان كرد و از احكام دين سخن به ميان آورد و از همه مهمّ تر كه خطبه را براى آنان خواند: و لايت دوازده امام و جانشينان بعد خود از همسرم على اميرالمؤمنين عليه السلام تا فرزند يازدهمى ام مهدى را براى همگان گفت. و نه تنها با زبان گفت كه در مقابل همگان همسرم على را بر سر دست بلند نمود و خود فرمود:
«من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه، أللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».
(هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست. خداوندا دوست بدار هر كس او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كس با او دشمنى كند، يارى كن هر كه او را يارى نمايد و خوار نما هر كس او را خوار كند).
پس ا ايراد خطبه دستور داد خيمه اى برپا نمودند و در طول سه روز براى اميرالمؤمنين از همگان بيعت گرفت و گفت هر كس در اينجا بوده اين مسئله را به غائبين برساند.
مراسم با شكوه و پُر شور غدير كه به پايان رسيد هر كس به راه خود رفت. آخر آنجا محلّ جدايى افراد هر مملكت و هر قبيله به سوى ديار خود بود و ما هم به مدينه بازگشتيم.
منافقين و دشمنان پدرم و همسرم- و در رأسشان ابوبكر و عمر- از اين اعلان عمومى ولايت و بيعت همگانى مسلمانان براى امامت چنان در خشم و پيچ و تاب بودند كه از غدير تا مدينه همانند كفّار قريش قصد جان پدرم را كردند. البتّه جبرئيل پدرم را مطلّع ساخت و آنها را رسوا نمود. و بالاخره به مدينه رسيديم.
اكنون ماه محرم و شروع يازدهمين سال هجرت پدرم نزديك است و من هجده سال دارم.
اوضاع مدينه خطرناك است و اجتماع منافقين روز به روز وسيع تر مى گردد. ماه محرّم تمام مى شود و روزهاى واپسين ماه غم انگيز صفر از راه مى رسد و منافقين هر روز در نقشه هاى خود جدّى تر مى شوند. اين روزها ديگر مخالفت خود را عَلَنى نموده اند.
پدرم براى اينكه مدينه از شرّ در امان باشد فرمان مى دهد لشگرى به سركردگى «اسامة بن زيد» تشكيل شود و اكثر منافقين را جزو اين لشگر مى نمايد و از همه مهمّ تر ابوبكر و عمر، و خود مى فرمايد:
«خداوند لعنت كند هر كس از لشگر اسامه تخلّف نمايد».
چهار روز به آخر صفر مانده بود كه لشگر اسامه حركت نمود و از مدينه خارج گشت و همان روز پدرم به بستر بيمارى افتاد.
بيمارى كه هر لحظه پدرم را آب مى كرد و حال او را وخيم تر، و غم اندوه ما را بيشتر. خبر مريضى پدرم رسول اللَّه توسّط عايشه و حفصه به گوش پدرانشان (ابوبكر و عمر) كه در لشگر اسامه بودند رسيد. بعد از آن كلام پدرم معلوم بود هيچ كس جرأت بازگشت به مدينه را نداشت ولى آن دو ابوبكر و عمر با كمال جسارت به مدينه بازگشتند و لعنت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را تا قيامت به جان خود خريدند.
پس از آنها هم عدّه اى از گروهشان به دنبالشان آمدند، و نه فقط همين بلكه:
صبح هنگام پدرم از شدّت مريضى نتوانست براى نماز صبح به مسجد برود. لحظاتى گذشته بود كه بلال، مؤذّن باوفاى پدرم خبر آورد:
ابوبكر در محراب پيامبر صلى اللَّه عليه وآله به نماز ايستاده و رفقايش هم پشت سرش و در جواب اعتراض مردم مى گويد خود پيامبر مرا فرستاده است!!
پدرم- با آن حال- به كمك همسرم اميرالمؤمنين و ديگرى در حالى كه از ضعف پاهايش به زمين كشيده مى شد خود را به محراب مسجد رساند و در مقابل ديدگان همه عباى آن مردك را گرفت و از محراب كنار كشيد و خود با همان حال با مردم نماز خواند. ابوبكر و عمر و دار و دسته اشان هم در ميان نماز از مسجد گريختند!
نماز كه تمام شد پدرم به منبر رفت و از شدّت ضعف بر همان پلّه ى اوّل نشست و فرمود:
«إنّى تارك فيكم الثقلين كتاب اللَّه و عترتى أهل بيتى، ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا أبداً، فإنّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض».
(من دو چيز گرانبها را در ميان شما مى گذارم: كتاب خدا و عترتم كه اهل بيتم هستند. اگر به هر دوى اينان تمسّك كنيد هيچگاه گمراه نمى شويد، كه اين دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند). و گفت كه مزد پيامبرى من براى شما دوستى نسبت به اهل بيت من باشد:
على اميرالمؤمنين، دخترم فاطمه و دو نوه ام حسن و حسين و نُه فرزند حسين كه جانشينان منند.
سپس به خانه بازگشت و باز به بستر بيمارى افتاد.
ديگر روزهاى آخر ماه صفر بود. آن روز همگان در حجره ى پدرم رسول اللَّه بودند و اوضاع مدينه روز به روز آشفته تر و پدرم نگران فرداى امّتش. اضطراب و نگرانى در صورت پدرم موج مى زد. با اينكه اندى پيش در غدير و نيز در مسجد و در همه ى طول عمرش مسئله ى ولايت و جانشينى اميرالمؤمنين را بيان داشته و سفارش ما را نموده بود و لى باز براى محكم تر شدن مسئله فرمود:
«كاغذ و دواتى بياوريد تا بنويسم چيزى را كه (اگر به آن عمل كنيد) هيچگاه گمراه نشويد».
درست در لحظه اى كه خواستند كاغذ و دوات را حاضر كنند ندايى شيطان گونه از گوشه ى حجره برخاست:
«رها گذاريدش، اين مرد (پيامبر صلى اللَّه عليه وآله) هذيان مى گويد. كتاب خدا براى ما كافى است».
همه بهت زده به طرف صدا برگشتند. صاحب صدا همان فرارى لشگر اسامه و جنگهاى ديگر بود. عجب بى شرمى و چه بى حيايى. يعنى كار عمر به جايى رسيده كه در حضور پيامبر و در ميان اهل بيت و اصحاب و هنوز در زمان حيات او در خانه ى خودش چنين سخنى مى گويد؟ پس واى بر روزى كه پيامبر از دنيا برود.
عدّه اى از اصحاب خشمگين از اين كلام گستاخانه بر وى شوريدند و تازه دانستند عمر چگونه جرأت نموده چنين بگويد. چون عدّه اى هم به حمايت از او برخاستند كه عمر راست مى گويد.
عجب، پس اين منافقين همه جا برايشان سقيفه است.
در كنار خانه ى خدا با يكديگر معاهده مى نمايند و هم قسم مى شوند و نوشته و قرارداد مى نويسند كه نگذارند خلافت به دست اهل بيت برسد.
در بازگشت مكّه قصد جان پدرم را مى كنند.
از لشگر اسامه شبانه فرار مى كنند، و در صبح گاه مسجد پيامبر فتنه به
پا مى نمايند...، و اينك در حجره ى پيامبر و در حضورش هم سقيفه تشكيل مى دهند. حال خواهم گفت سقيفه كجاست و در آن چه كردند.
البتّه مى دانم كه بسيارى از كارها و خبرها توسّط دو دخترهاى ابوبكر و عمر يعنى عايشه و حفصه صورت مى گيرد كه همسران پدرم هستند.
آرى، به قدرى گفتگو بين صحابه ى راستين پدرم و صحابه ى منافق (عمر و طرفدارانش) بالا گرفت كه پدرم متوجه شد. با همان حال فرمود:
از نرد من برويد. و روى خود را از آنان برگرداند.
كار من شده گريه و اشك. از اين حالِ پدرم كه روز به روز تحليل مى رود. از فتنه ى روز افزونِ منافقين و نگرانى آينده ى اسلام. و از آزارهايى كه به پدرم و همسرم مى دادند.
فقط يك چيز است كه گاهى تسكينم مى دهد.
در گوشه اى از حجره مى گريستم كه صداى پدرم را شنيدم مرا به سوى خود خواند. مثل هميشه به سويش شتافتم و او آهسته در گوشم چنين گفت:
فاطمه ام، بعد از من تو اوّلين كسى از اهل بيتم هستى كه به من مُلحق مى شوى. و من از اين سخن چنان غرق شادى شدم كه در همان حالِ زار لبخند زدم و همه تعجب كردند. عايشه مثل هميشه خواست تا فضولانه وزيركانه سبب شادى ام را بداند كه به او گفتم:
كلامى را كه پدرم سرّى به من گفته هيچگاه آشكار نخواهم نمود.
شد روزِ بيست و هشتمِ ماه صفر. سرِ پدرم بر روى زانوان همسرم على بود و پدرم با او سر و سرّى ديگر داشت. با يكديگر سخن مى گفتند و هيچكس غير از خودشان نمى دانست چه مى گويند!
ناگهان ديدم اميرالمؤمنين سربلند نمود و خبر شهادت پدرم را به همگان داد. من كه ديگر تحمّل نداشتم شيوَنَم برخاست و زارى ام را شروع نمودم. مى گريستم چون مى دانستم پدرم را همان دو زن (عايشه و حفصه) با سمّ شهيد كرده اند و به مرگ طبيعى از دنيا نرفته است.
مى گريستم چون پدرم را از دست داده بودم و نه تنها من و حسنين و زينبين كه امّت يتيمِ رسول اللَّه شده بود.
من يك طرف مى ناليدم و همسرم در گوشه اى و فرزندانم در كنارى ديگر. نه فقط ما كه همه ى در و ديوار و خانه مى گريست تمام مدينه مى گريست، و تمام عالَم و عوالم.
آرى، اين آيه تحقّق يافته بود:
« وما محمّد إلاّ رسول قد خلت من قبله الرسل أفإين مات أو قُتل إنقلبتم على أعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضرّ اللّه شيئاً و سيجزى اللَّه الشاكرين [ترجمه: و محمّد نيست مگر پيغمبرى (از طرف خدا) كه پيش از او نيز پيغمبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند، اگر او نيز به مرگ يا شهادت درگذشت باز شما به جاهليّتِ خود رجوع خواهيد كرد. پس هر كس به گذشته ى خود بازگردد به خدا ضررى نخواهد رسانيد و خداوند شكرگزاران را به زودى جزا عطا خواهد كرد. سوره ى آل عمران، آيه ى 144.]».

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page