ازمیان شعله ها(قسمت 7)

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

قسمت 7

من مظلومه ام، اينجا وطنِ غربت مدينه است، و سال يازدهم هجرى. خانه ى ما ديگر عزاخانه شده و ما اهل بيت همه ماتم زده.
از بيرونِ خانه گاهى صداى هياهويى مى آيد و معلوم است در مدينه خبرهايى است. همسرم على اميرالمؤمنين با دلى پُر اندوه و قلبى پُر غصه پدرم را غسل داد و كفن نمود و همراه با عدّه اى از اصحابِ خصوصىِ پيامبر و من هم همراه آنان بر پيكر پاك پدرم نماز خوانديم. سپس مردم دسته دسته مى آمدند و آيه ى «إنّ اللَّه و ملائكته... [سوره ى احزاب، آيه ى 56.]» را بر بدن پدرم مى خواندند و مى رفتند، تا سه روز.
بعد از سه روز پيامبر را طبق وصيّتش در همانجايى كه از دنيا رفته بود دفن نموديم . و لى بسيار تعجّب داشت. مردم، هيچكس به سراغ همسرم على نيامدند. آخر مگر نه اينست كه او خليفه ى پيامبر و اميرمؤمنان است.
امروز، چند روز است كه پدرم از دنيا رفته و من جز چند تن هيچكس را در خانه مان نمى بينم. لااقلّ براى تسلاّى ما هم شده بايد مى آمدند.
ناگهان: صداى در بلند مى شود و پشت سرِ آن نواهايى كه هيچ به تسليت گفتن و يا خدمت امام و پيشواى خود رسيدن نمى ماند.
من پشت در مى روم و مى شنوم كه قنفذ همراه عدّه اى مى گويد:
به على بگوييد به مسجد بيايد و با خليفه ى رسول اللّه بيعت نمايد. و اقعاً شنيدنى است! ابوبكر كه بوده كه حال بيايد و جانشين پدرم شود. به مسجد رود و بر منبر پدرم رسول اللَّه نشيند و كسى را بفرستد كه اميرمؤمنان على بن ابى طالب برود و با او بيعت كند!!!
چنان وجودم را خشم و نفرت فراگرفته كه در را به رويشان باز نمى كنم و از همان پُشت در بَرِشان مى گردانم و خود با غصّه اى جديد به داخل بازمى گردم. و اى كه چقدر مصيبت در اين چند روز ديده ام. از دست دادن پدرم بى وفايى مردم نسبت به من و شوهرم، و حالا مى شنوم كه ابوبكر خليفه شده و اين از همه چيز مصيبتش بيشتر است.
آرى، خلافت غصب شده و اكثر مردم هم رضايت داده اند! آن هم به شخصى چون ابوبكر!! و اين يعنى بى ثمر گذاردن زحماتِ پدرم از ابتداى بعثتش در مكّه و سپس در مدينه و جنگ هاى جان فرسا و تا آخرين لحظات عمرش و نه تنها پدرم، كه زحمات همه ى انبياىِ الهى. من زهراى «عالمه»ام و داناى تمام مطالب و من خوب مى دانم اين مردمِ بى وفاىِ مدينه با اين كار خود چه كرده اند.
هنوز آرام نگرفته بودم كه با صداىِ در بلند شد. پشت در رفتم:
باز همان كس و همان حرف.
عجب بى حيايى و عجب بى دينى! يعنى اين قدر خود فروختگى و بى شرمى؟!
اين بار نيز در را نگشودم و بى جواب برگشتند.
رفتند و هر كس بود مى گفت ديگر نمى آيند و به همين اندازه بس مى كنند. و لى لحظاتى بعد:
صداى نعره اى در فضا پيچيد:
« در را باز كن و الاّ خانه را با اهلش آتش مى زنم». !!!
اى واى. اين چه حرفى است و آيا گوينده اش انسان است؟!
صدا را خوب مى شناسم. صداى خشن و كُفرگوى عمر است كه بار ديگر با اين كلمات و حركات كُفر خود را به نمايش گذارده است.
براى بار سوّم پُشت درمى آيم تا شايد اين بار ديگر حيا كنند و بروند و لااقلّ ما را به حال خود گذراند.
هر چه با آن مرد كه نعره مى كشيد حرف زدم و هر چه اطرافيانش به او گفتند اين فاطمه ى صدّيقه و داغ ديده است با تو سخن مى گويد، گويى قلب او از سنگ بود و سخت تر.
لحظه لحظه همهمه بيشتر مى شود و نزديكتر. مثل اين كه اين بار قصد بازگشت ندارند مگر با همسرم على و من هيچگاه نخواهم گذاشت چنين شود.
گويى اين مردم به دين و آئين، بلكه به شرف و انسانيّت و به همه چيز يكباره پشت پا زده بودند. آخر اگر دين هم نباشد انسانيّت به كجا رفته؟ من تازه پدرم را از دست داده ام. فرزندانم تازه يتيم جدّشان شده اند و همسرم به تازگى بى برادر. گيريم خلافت حقّ ما نبود كه غضب كرده اند و گيرم ما اهل بيتِ عصمت نبوديم، و گيرم نبود هزاران خلافِ ديگر. و اكنون دسته هاى هيزم است كه مردم مى آورند و در پاىِ در ريخته مى شود. گويى دين دارد از بين مى رود كه اين قدر غيرت نشان مى دهند كه همه مى دانند هر كس امروز بيشتر هيزم بياورد فردا منصبش بالاتر خواهد بود!! اين اوّلين لشگركشى منافقين و غاصبين است كه به خانه ى وحى هجوم آورده اند و مى خواهند آن را با اهلش به آتش بكشند! پس واى به فرداى اسلام و حال و روز اهل بيتِ پيامبر.
شعله ى آتش از لابلاى در خودنمايى مى كرد و نزديك و نزديكتر مى شد و هيزُم ها كه هر لحظه شعله ورتر. كم كم شعله هاى هيزم در را به خود گرفت. در مى سوخت و دلِ پيامبر را مى سوزاند و نه اين در مى سوخت كه تمامى هستى در آتش بود.
حالا نيمى از درِ خانه سوخته...، و من كه كار را تا بدينجا ديدم آماده ى فدا شدن براى امامم و همسرم شدم. پس دو دستم را به دو گوشه ى در مى گذارم و با تمام قدرت آن را مى فشارم. لهيب آتش كاملاً به صورتِ من مى خورد و حرارتش را حسّ مى نمايم ولى از جايم تكان نمى خورم، هر چه مى خواهد بشود.
ناگهان: عمر با پايش به شدّت به در مى كوبد. در از جايش كنده مى شود و به روى من مى افتد. و من كه فرزندى در رحم دارم بى طاقت نقش زمين مى شوم مى نالم:
آه. يارسول اللَّه، آيا با دختر و حبيبه ى تو چنين مى شود؟ و سپس مى نالم:
فضّه مرا درياب كه كودكم را كشتند.
مردم، گويى كشورى را فتح كرده اند. همه به درون خانه هجوم مى آورند در حالى كه من پشت در افتاده ام و در تب و تاب خود هستم. مى نالم و مى گريم و فضّه به دورِ من مى گردد.
چه بگويم كه آن روز گويى قيامت به پا شده بود و بال هاى ملائكه در آتشِ فتنه كه از در شعله مى كشيد مى سوخت، و چرا نسوزد كه اين آتش از درِ خانه سيده ى زنان عالميان و بانوى محشر و قيامت بود.
چرا نسوزد كه چهار طفلِ من: حسن و حسينم، زينب و امّ كلثومم همچون پروانه به دور شمع وجودم مى گشتند و با آب شدن من مى سوختند.
چرا نسوزد كه طفلى كه در رَحِم داشتم از بين رفت. فرزند دلبندم كه حسرت ديدارش به دلم ماند و پدرم او را « محسن» ناميده بود. و چرا نسوزد كه اين منافقين درى را سوزاندند كه جبرئيل پس از اجازه با ادب وارد مى شد. و لى هيچ يك از اينها براى منِ فاطمه مصيبت عظمى نبود. اوجِ مصيبت من چهره ى همسرم مظلومم على است. من همسرم را خوب مى شناسم، و نه من بلكه همه. تا اين سر و صدا را شنيد سراسيمه بيرون دويد و ديد آنچه نبايد ببيند. وجودش سراسر خشم بود و غضب. جلو آمد و گريبان آن مردَك (عمر) را گرفت و او را به قصد كشتن بر زمين كوبيد و بر سينه اش نشست و ولى به ياد وصيت پدرم افتاد و قولى كه از همسرم گرفته بود:
مبادا بعد از من دست به شمشير ببرى.
از روى سينه ى عمر بلند شد و خطابش نمود:
اگر نبود وصيّت پيامبر مى دانستى كه جرأت چنين كارى را ندارى. و آن مرد، كه نه بلكه نامرد وقتى دانست دستان شوهرم فعلاً به شمشير نمى رود و چون از انسانيّت هيچ بويى نبرده بود، فرياد برآورد و من وقتى متوجّه شدم كه همسرم را كشان كشان به مسجد مى بُردند.
هيچ رَمَق نداشتم. يك زن هجده ساله مگر چقدر تحمّل دارد؟
فراق بابا، آن چنان پدرى.
روگردانىِ مردم. و از همه مهمّ تر غصب خلافت. و حالا هم اينگونه حرمت شكنى و حريم سوزى و سپس اينگونه حمله و آتش و بعد درد سينه و پهلو و سقطِ جنين! و لى اينجا جاىِ اين حرف ها نيست. بايد تا آخرين نفس در راه امامِ معصومم كه اينگونه مظلوم شده بايستم.
برخاستم و بين همسرم و آن نامردانِ دين برگشته ايستادم. به خدا نخواهم گذاشت اميرالمؤمنين را به مسجد ببرند. آن هم آن چنان: بدون عمامه و با پاى برهنه...!! چهل مرد بودند كه همسرم على را مى كشيدند تا او را براى بيعت با خليفه ى ساختگىِ خود ببرند.
پس من هم كمربند او را گرفتم و به قوّت تمام كشيدم و اين قوّت، قوّت الهى بود كه با آن همه درد و رنج اين چهل مرد حريف من نبودند.
مستأصل شده بودند. از طرفى بيعت با ابوبكر دير مى شد! و از طرفى من دست بردار نبودم، كه ناگهان باز نعره ى عمر بلند شد: قنفذ! چرا دست فاطمه را كوتاه نمى كنى؟ و من زمانى درد را در تمام وجودم حسّ نمودم. دردى كه از تازيانه ى قنفذ كه به دورِ بازويم پيچيده بود تمامِ بدنم را لرزاند و من بيهوش روى زمين افتادم. و قتى چشم بازنمودم همه رفته بودند. سراسيمه از فضّه سراغ همسرم را گرفتم كه گفت به سوى مسجد بردندش.
درنگ نكردم و به سوى مسجد شتافتم.
عجب منظره اى! ابوبكر بر منبر پدرم نشسته و دار و دسته اش درو او را گرفته اند. همسرم اميرمؤمنان را پاى منبر نشانده اند و عمر شمشير به دست بالاى سر او ايستاده و مثل هميشه فرياد مى زند و كُفر مى گويد:
اگر با ابوبكر بيعت نكنى تو را مى كشيم. !!!
فرزندانم حسن و حسين تا اين جمله را شنيدند خود را در آغوش پدرشان انداختند و شروع به گريه نمودند. من هم كه كار را اين گونه ديدم گفتم:
هم الآن سر قبر پدرم مى روم و نفرينتان مى كنم.
پيراهن پدرم را روى سرم انداختم. موهاى خود را پريشان نموده بر سرِ قبر پدرم رفتم. هنوز نفرين نكرده بودم كه ستون هاى مسجد از جا حركت كرد و آماده كه من لب بازكنم و مدينه زير و رو شود، كه صداى سلمان را شنيدم:
على مى فرمايد:
پدرت رحمت براى عالميان بود. تو هم دست از نفرين بردار. و من هم كه هر چه مى كردم براى امام و دينم بود از همان جا با حالى زار و بدنى مجروح به خانه بازگشتم.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page