بيا وختم کن به چشم هايت، انتظار را به بى صدا تبسمى، صدا بزن بهار را
نبودن تو کوه را، پر از سکوت کرده است ودشت هاى خسته از قرون بيشمار را
به گوشه ى چشمى از تو، دردها به باد مى روند بزن به زخم عشق، آن نگاه شاهکار را
بيا که مدتى است از ميانه، نو رسيده ها به گوشه رانده اند عاشقان کهنه کار را
تمام جمعه ها، زمين اميدوار مى شود که پر کنى از آفتاب، آسمان تار را
بريز خون تازه ى عبور زير گام خود رگان خشک جاده هاى خفته در غبار را
نشسته در غروب، روى زين اسب خسته اش نظاره مى کند گذشت تند روزگار را
(رکاب در رکاب تو، به سمت شعله تاختن) برآور آرزوى واپسين اين سوار را (17)
اين بخش را با قصيده ى تصويرى وزيباى على موسوى گرمارودى زينت مى دهيم:
رخشنده خنده ى سحر از شوق شد پديد رنگ سياه شب ز رخ آسمان پريد
وآن تيره اخم هاى شب از چهره ى زمين با بوسه هاى سرخ فلق گشت ناپديد
تا خيمه هاى تيره شب را برافکند وآن گه به پا کند به افق چادر سپيد
از دامن خيام سحر دست هاى صبح گل ميخ هاى کوکب سيمينه بر کشيد
وآن گه سپيد رشته اى از نقره هاى خام زين سوى تا به سوى دگر در افق رسيد
گويى که از نيام يکى تيغ صيقلى آمد برون وپرده ى شام سيه بريد
يا کس سياه جامعه اى از سيمگون تنى آهسته از کنار بر ودوش بر دريد
اينک، خور(18) از ره آمد ودر دشت خاوران زرين سپاه بيحد خود را پرا کنيد
تا چشم زخم کس نرساند بدو زيان هر جا خور - اين عروس دل افروز - مى چميد
ابر سياه، دود ز اسپند مى گرفت وز پيش پيش، در ره او زود مى دويد
از سوى تابناک افق مى شتافت پيش يک خيمه ابر پاک فروهشته ى سپيد
چونان که موج هاى کف آلوده ى بلند از دور دست سينه ى دريا شود پديد
نک،(19) خور به جايگاه بلند خود ايستاد وآن گه به بال نور به هر سوى پر کشيد
هم در کنار لاله ى وحشى گزيد جاى هم سوى سوسن وسمن بوستان چميد
يک بوسه داد وجان وتن شبنمى ستد بوسى گرفت وخون به رخ سرخ گل دويد
وآن گاه تا به ديده ى نرگش نگاه کرد برقى ز التهاب شگرفى در آن بديد
زين برق التهاب به چشمان پاک او دانست کز شکفتن يک غنچه شد پديد
همراه بوسه هاى زر آفتاب صبح در بوستان سامره اين غنچه بشکفيد
يک لحظه در سراسر گيتى به مولدش هر سنگ وچوب، دل شد واز شوق پر تپيد
يک لمحه جان خسته ى اين روزگار نيز در بستر زمانه ازين مژده آرميد
آزادگى سرود که: شد مهدى آشکار نک بندهاى بردگى وزور بگسليد
آمد غريو عدل که: اينک من آمدم وين نغمه تا به کاخ ستم پيشگان رسيد
لبخند کبر وناز ستمبارگان ز بيم چون جغد از خرابه ى لبهايشان پريد
بر خار بوته هاى دل هر ستمگرى آن غنچه هاى تلخ ستم نيز پژمريد
بشکفت چون شکوفه که در بوستان دمد در شوره زار قلب ستمديدگان دميد
بازآى اى چو بوى گل از ديده ها نهان! کز رنج انتظار تو پشت فلک خميد
بازآ که ديده در همه نامردم جهان ديرى است تا که رادى وآزادگى نديد
هر نغمه اى که خاست، فرو مرد در گلو زآن بيشتر هنوز که يا رد کند نشيد
- پاورقی -
(17) حميد رضا شکارسرى.
(18) خورشيد.
(19) اينک.
صدا بزن بهار را
- بازدید: 1382