اشارات :: شهریور 1383، شماره 64
به جشن و پایکوبی نشسته است هفت آسمان، لحظه روشن ورود ماه بنیهاشم را.
فرشتگان، پیوسته در طوافند، گاهواره ادب را!
تو پلک گشودی و دنیا برای همیشه زیر سایه امن مهربانیات، ایمن شد.
تو پلک گشودی و سرگردانی آبهای جهان، تمام شد.
تو پلک گشودی و کربلا نفس راحتی کشید
تو پلک گشودی و علقمه بیتاب شد.
تو پلک گشودی و افسانه «فرات و ساقی تشنه لب» به حقیقت پیوست.
پدر، تو را در آغوش گرفت و بوسید، چشمهایت را، پیشانی بلندت را.
دستهایت را بوسید و گریست؛ رازی در این دستها است، دستهای کودک، عیبی دارند؟! مادر پرسید و پدر گریست و پرده از راز دستهای نامآورت برداشت.
پردهها بالا رفت.
قصّه شروع شد.
تو در کربلا، مشک آب بر دوش، سوار بر اسب، به سمت خیمهها تاختی. مشک از آب سرشار و تو از امید.
در یک دست مشک و در دستی دگر عَلَم!
برق تیغی، جهان را تاریک کرد.
برق تیغی، آسمانها را آوار.
برق تیغی، پایان ماجرا را نوشت و دو بازوی تو...
ضرباهنگ صدای تو در گوش زمان پیچید؛ وَ اللّه اِنْ قَطَعتموا یَمینی!
و عرش بر بازوی تو بوسه زد.
مادر گریست؛ گریه شوق بود، به شکرانه نعمت،
قنداقه آسمانیات را دور سر «حسین» چرخاند. قنداقهات پروانهوار، بر گرد شمع وجود «حسین»، در طواف بود و هفت آسمان، گرد قنداقهات! تو از آن لحظه که فدایی حسین شدی، باب الحوایج گشتی.
تو تلفیق دو رشادت، تکثیر بلند دو شجاعت و برگزیده یک انتخاب بودی
پدر فضیلتها!
جهان مات نگاه آبیاش بود خدا پایان راه آبیاش بود
زمانی که لبش رود عطش شد فرات احساس آه آبیاش بود
خدیجه پنجی
متن ادبی «پدر فضیلت»
- بازدید: 8340